دسته: همسریابی

  • همسریابی در بیرجند | ازدواج در سرزمین قنات‌ها و زعفران

    همسریابی در بیرجند | ازدواج در سرزمین قنات‌ها و زعفران

    بیرجند، مرکز استان خراسان جنوبی، شهری کویری با تاریخی کهن و فرهنگ غنی است. از باغ‌های سنتی و بادگیرهای زیبا تا مزارع زعفران و زرشک، بیرجند ترکیبی از اصالت و آرامش را به نمایش می‌گذارد. ازدواج در این شهر همچنان با آداب سنتی پررنگ برگزار می‌شود و خانواده‌ها نقش اساسی دارند.

    چرا همسریابی آنلاین در بیرجند مهم است

    • پراکندگی روستاها و مناطق اطراف: آشنایی حضوری برای بسیاری دشوار است.
    • فرصت حفظ و معرفی سنت‌ها: نسل جوان می‌تواند در محیط مدرن، ارزش‌های اصیل را منتقل کند.
    • لایه‌های فرهنگی متنوع: حضور عشایر، روستاییان و شهرنشینان در منطقه.

    آداب و رسوم ازدواج در بیرجند

    خواستگاری رسمی با حضور بزرگان و پذیرایی با چای زعفرانی و شیرینی محلی آغاز می‌شود. مراسم حنابندان و جهیزیه‌بری در این منطقه اهمیت زیادی دارد. پوشش سنتی زنان شامل چادرشب‌های رنگی است. غذای اصلی جشن‌ها معمولاً آبگوشت بیرجندی و شیرینی قطاب است.

    ویژگی‌های سایت ماه عسل برای بیرجند

    • فیلتر بر اساس منطقه شهری، روستا یا قبیله
    • پشتیبانی از نمایش توضیحات فرهنگی در پروفایل
    • امنیت بالا و گزینه “پروفایل خصوصی”
    • فهرست مکان‌های امن برای ملاقات حضوری (پارک‌ها، خانه‌های فرهنگ)
    همسریابی بیرجند
عکس دختر بیرجندی


    زُلِیخا همسر عزیز مصر بود. که دلباخته جوانی معصوم می گردد. او در ابتدا برای حفظ آبرو و موقعیت خود به ناچار یوسف را متهم می‌ کند که قصد تجاوز به او را داشته‌ است اما سال‌ ها بعد طبق روایت قرآن در حالی که از کردهٔ خویش پشیمان است و خود را مقصر سال‌ ها در بند بودن یک جوان بی گناه می‌ داند، در حضور فرعون و همگان پرده از حقیقت ماجرا برداشته و به بی گناهی یوسف شهادت می‌ دهد. بدین ترتیب یوسف که بی گناهی اش ثابت شده و خواب فرعون را که همهٔ معبران در تعبیر آن عاجز بوده‌ اند تعبیر کرده‌ است، از زندان آزاد شده و به دستور فرعون وقت عزیز مصر می‌ شود.
    هنوز یوسف علیه السّلام از رنج به چاه افتادن نیاسوده بود و در منزل عزیز مصر آثار خستگی و آزردگی گذشته از چهره اش پاک نشده بود که خیاط روزگار جامه محنت دیگری بر اندامش دوخت تا با آزمونی جدید، عزم او را در تقرب و توجه به خداوند استوارتر کند.

    این بار دست روزگار، مصیبت را از دریچه زیبایی و حسن جمالش بر او وارد کرد و از جوانی و شادابی یوسف که برای هر کس سرمایه مباهات و کامرانی است برای او دردسر بزرگی فراهم کرد که مدتها در دام آن گرفتار بود و

    یوسف علیه السّلام در خانه عزیز مصر به کار خود مشغول شد و در فرصتهایی که پیش می آمد درایت، دوراندیشی، امانت داری و شایستگی های خود را آشکار می ساخت و بدین وسیله اعتماد عزیز را به خود جلب کرد و در سرای اختصاصی عزیز راه یافت.

    امانت داری و پاکدامنی یوسف سبب شد که در خانه عزیز به محل اشراف و آزادگان دست یابد و در قلب عزیز، مانند پسران نیک جای خود را باز کرد.

    زمان سپری می شد و بهار عمر بر زیبایی و حسن جمال او می افزود. به تدریج یوسف علیه السّلام لباس کودکی را افکند و خلعت جوانی پوشید تا جایی که فکر زلیخا هم مشغول و متوجه او شد. زن عزیز صبح و شب مراقب یوسف بود، در نشست و برخاست، در خواب و بیداری و به هنگام صرف غذا پیوسته حرکات و سکنات او را زیر نظر داشت.

    در این چشم چرانیها، جمال پنهان یوسف و زیبایی های جسمی و روحی و تناسب اندام او بر زلیخا آشکار شد و احساس کرد که بذر مهر یوسف در اعماق قلبش جوانه زده و در فکر او ظاهر می شود و آرزوی کام گرفتن از یوسف را در دل می پروراند، همان گونه که هر زن جوان و خوش سیمایی به هنگام تنهایی آرزوهایی در سر می پروراند، ولی آیا ممکن است که زن عزیز با آن مقام و مرتبه از یوسف کام دل بستاند.

    او زن عزیز مصر است، در کاخ حاکم مقامی دارد و عظمت شوهر او در مصر عظمت وی محسوب می شود.

    بهترین کاری که شایسته زلیخا است این است که بر هوای نفس خود تسلط یابد و آرزوی دل را سرکوب کند و ریشه های هوا و هوس را از روح خود برکند، ولی زمانی که دوباره یوسف را می بیند قلبش متوجه و متمایل او می گردد و مهر یوسف علیه السّلام در قلبش تقویت می شود.

    مکر زلیخا در جلب توجه یوسف علیه السّلام
    آنگاه که آتش عشق در جان زلیخا مشتعل شد و جسم او را رنجور ساخت، اندیشید که هوای نفس خویش را پاسخ گوید و با لباس فریب، یوسف را به سمت خود جذب کند ولی درعین حال خود را ذلیل و خوار نسازد و از تخت جلال فرود نیاید، لذا دامهای حلیه را بر سر راه یوسف گسترد و با دلبری و طنازی خود را بر یوسف عرضه داشت. شاید روح او را تسخیر کند و هوا و هوس را در مغزش شعله ور سازد.

    گرچه زلیخا با ایما و اشاره به فریب یوسف همت گماشت ولی یوسف از اشاره ها و کنایات وی چشم پوشید و از زیبایی اندام و گرمی بازار جمال او صرف نظر کرد، زیرا شخصیت یوسف شرف، تقوی و پاکدامنی را از نیاکان خود به ارث برده، میل به حرام نمی کند و متوجه گناه و معصیت نمی شود.

    از طرفی عزیز مصر همواره کرامت یوسف را پاس و او را محترم می داشت و با عزت با او رفتار می کرد و او را امین منزل خویش می دانست و یوسف علیه السّلام نمی تواند در چنین منزلی به او خیانت کند و با بی عفتی به همسر او نگاه کند.

    اما بی اعتنایی یوسف، آتش هوای نفس زن را دامن می زد و اعراض او، عشق سوزانش را شعله ورتر می ساخت و ناچار آنچه با اشاره طلب می کرد این بار با بیانی صریح و آشکار طلبید، برای رسیدن به مقصود جرأت بیشتری پیدا کرد و قهر یوسف، صبر و شکیبایی او را یکباره ربود و بی اعتنایی و نافرمانی یوسف برای او غیر قابل تحمل شد.

    زلیخا تصمیم خود را گرفت و خویشتن را برای مقصودی که داشت آماده ساخت.

    او برای وصول به هدف نفسانی، خود را از اوج عزت به زیر آورد و لباس نیاز و تضرع بر تن کرد و از سر مکر و حیله یوسف را به خوابگاه خود خواند، یوسف علیه السّلام هم مانند خدمتگزاران و از سر اطاعت و طبق معمول برای انجام فرمان نزد او شتافت، اما زن بلافاصله پرده ها را کشید و درهای اطاق را بست و گفت: من مهیای پذیرایی تو هستم و جان و تن من در گروه اشاره توست.

    گرچه یوسف علیه السّلام با اندامی متناسب و باطراوت و در بهار جوانی به سر می برد ولی چون از سینه حکمت شیر مکیده و در بستر نبوت رشد کرده و خداوند برای رسالت خویش او را برگزیده بود، در قلب او جز عشق و حب خداوند جایی برای عشق دیگری و پیروی از هوای نفس وجود نداشت و این گونه مکاری و طنازی ها نمی توانست او را اسیر خود سازد.

    یوسف علیه السّلام در مقابل اظهار تمایل زلیخا گفت: معاذ اللّه که من اراده تو را پاسخ گویم و تسلیم خواست تو گردم، غیر ممکن است که من به مولای خود، عزیز خیانت کنم زیرا مولای من مرا عزت و کرامت بخشیده و حضور مرا گرامی داشته، من نمی توانم نعمتهای او را نادیده بگیرم و احسان وی را منکر شوم.

    اگرچه درها را بسته ای و پرده ها را آویخته ای اما خدای یکتا از نیت چشمها و امیالی که در دلها وجود دارد، آگاه است. غیر ممکن است که من دستور نفس را برای انجام معصیت بپذیرم و یا اینکه قلب خود را بر آنچه مورد غضب او است آماده سازم، زیرا ستمگران رستگار نمی شوند.

    انتقام زلیخا از یوسف علیه السّلام
    زلیخا با آن جلال و عظمت و با آن جمال و زیبایی، یکی از خادمین خود را به کامیابی می خواند، ولی او امتناع می کند و خواست او را اجابت نمی کند در صورتی که این زن بانوی کاخ است. خانمی است که خدمتگزاران و زیردستان با افتخار دستورش را اجرا می کنند، لذا این نافرمانی یوسف برای زلیخا بسیار گران و ذلت و خواری آن برای او ناگوار و غیر قابل تحمل است.

    زلیخا غضبناک شد و شکست و ناکامی وی در میدان عشق او را به انتقام واداشت و تصمیم گرفت با مکر و حیله یوسف را گرفتار کند و به خاطر عزت بربادرفته اش از او انتقام گیرد.

    در مقابل نقشه های زن، یوسف علیه السّلام نیز تصمیم گرفت که بدی را با بدی مکافات کند و هر حیله ای را با مکری پاسخ دهد، ولی نور نبوت در قلب یوسف درخشید و برهان الهی در روحش تجلی کرد و به او وحی شد: فرار بهتر از مبارزه و مسالمت بهتر از حمله است!

    یوسف علیه السّلام وحی پروردگار خویش را دریافت و در پیروی از آن به سوی درب شتافت ولی زلیخا نیز برای گرفتن گریبان او به دنبالش دوید و به هنگام فرار، پیراهن یوسف را از عقب گرفت و به سوی خود کشانید، در این گیرودار و در این کشمکش ناگهان عزیز از در وارد شد و یوسف را در حالی دید که پیراهن او پاره شده و در کناری ایستاده است.

    وضع آشفته منزل زمینه ایجاد شک و شبهه و تهمت را آماده کرده بود، زن ناچار به حیله گری و مکر خود و یوسف به راستگویی و صراحت خویش پناه برد.

    زلیخا با مظلوم نمایی گفت: ای عزیز! یوسف رعایت تو را نکرده و حرمت همسر تو را حفظ ننموده، او می خواست دامن عصمت مرا آلوده کند، او از من درخواست عمل ناشایستی کرد، «کیفر آن کس که حریم حرم تو را بشکند و به آن سوء قصد کند جز زندان و عذابی دردناک نیست.»

    اکنون یوسف علیه السّلام در برابر فتنه، پناهی جز صراحت در گفتار و اعتراف به واقع ندارد، زیرا زلیخا با دروغگویی و بهتان درصدد انتقام برآمده؛ لذا یوسف گفت:

    حقیقت خلاف آن است که بانوی حرم گفتند، ایشان مرا به خود دعوت کرد و دامن پاک مرا به سوی خود کشاند و این پیراهن من است که بر صدق گفته ام گواهی می دهد.

    همان موقع که عزیز مصر جریان یوسف و همسر خود را بررسی می کرد، پسر عموی زلیخا که مردی زیرک و هوشیار و دانا و بصیر بود، وارد شد و از تبادل کلمات داستان را فهمید و حقیقت قصه و واقع قضیه را دریافت و گفت: اگر پیراهن یوسف از پیش رو پاره شده بانو راست می گوید و یوسف دروغگو است و اگر پیراهن او از پشت پاره شده زلیخا دروغ می گوید و یوسف حقیقت را گفته است.

    عزیز مصر چون دید پیراهن یوسف از پشت سر پاره شد به حقیقت امر واقف شد و بی گناهی یوسف آشکار گردید. عزیز به همسر خود نگاه کرد و گفت: این حادثه از حیله زنان و مکر ایشان است، از جرم خویش توبه کن که تو از خطاکاران هستی!

    عزیز رو به یوسف کرد و گفت: زبانت را از بحث درباره این ماجرا کنترل کن و بترس که این قضیه فاش گردد و بر سر زبان ها جاری شود.

    زلیخا در افکار عمومی
    داستان عشق زلیخا و دلباختگی او در بین زنان قصر و مردم شهر انتشار یافت و همه می گفتند همسر عزیز مصر، شیفته غلام عبرانی خود شده و در کمند عشق او گرفتار گشته و در مقابل زیبایی او دل باخته است و خود را از اوج عزت و شوکت به زیر آورده و یوسف را به کام گرفتن از خود دعوت کرده ولی یوسف دعوت او را رد کرده است.

    زلیخا که با فتنه گری و مکاری به هدف خود نرسید و زیبایی و ناز و کرشمه اش در یوسف کارگر نیفتاد، یکباره مأیوس شد، درحالی که آتش سوزان عشق یوسف در درون او زبانه می کشید و اشک حسرت او را رسوا می کرد و رنجوری و بیماری پرده از رازش برمی داشت.

    این مطالب در شهر منتشر و ورد زبانها شد و مورد تفسیرهای مختلف قرار گرفت و بار دیگر به گوش زلیخا رسید و سخنانی که زنان مصر در پیرامون موضوع بیان می کردند و گاهی بر آن می افزودند، موجب سرزنش او می شد.

    زلیخا چاره ای جز این ندید که این بحث را تمام کند و این حربه برنده را از دست مخالفین خود بگیرد و حیله آنان را با حیله دیگری تلافی کند. او برای اجرای نقشه خود، زنان مصر را به ضیافت بزرگی دعوت کرد و برای هریک از آنها بالش های نرم و تخت هایی راحت مهیا ساخت و لباسهای گرانبهایی به آنان پوشانید و آنان را غرق در نعمت ساخت.

    سپس دستور داد میوه های لذیذ فراهم کردند و به دست هریک از میهمانان کاردی داد و در این حال به یوسف گفت: از میان صف زنان عبور کن!

    یوسف علیه السّلام طبق دستور زلیخا از اتاق مخصوص خود بیرون آمد و درحالی که حیاء حسن جمالش را زینت داده بود، با اندام موزون و زیبای خود از میان میهمانان عبور کرد و مجلس را رونقی دیگر داد.

    زنان اشراف مصر یکباره جوانی را دیدند که مانند جوانان دیگر نبود! پیشانی او درخشان، سیمای او نورانی، اندامش متناسب، برق صورتش دلربا و نیرومندی و جوانی از بازوانش آشکار و هیبت و جلال او بی نظیر بود.

    زنان اشراف در ورای این ظاهر جذاب متوجه عفت و پاکدامنی و شرم و حیای ستودنی یوسف شدند و در این حال از خود بیخود شدند و کنترل خود را از دست دادند، به حدی که کاردها دست آنها را برید و در آن حال مدهوش گفتند: حقا که، اندامی موزون دارد. «این جوان از جنس بشر نیست، او جز فرشته زیبایی و ملکه حسن و جمال نمی تواند باشد.»

    اعتراف زلیخا
    در این حال زلیخا با اظهار خرسندی شروع به کف زدن کرد، گویا غم او برطرف گشته و مکرش کارگر افتاده، لذا رو به زنان مصر کرد و گفت: یوسفی که مرا در شیفتگی او سرزنش می کنید و داستان مرا نقل مجالس خود کرده اید اوست، اینک اعصاب لرزان و دستهای خون آلود خود را بنگرید و این در حالی است که شما تنها یک بار و مانند یک رهگذر او را دیده اید. پس بی مورد مرا ملامت نکنید. یوسف در خانه من تربیت شده، در مقابل چشم من رشد کرده، در مقابل دیدگان من قد برافراشته است، من او را در نشست و برخاست، در بیداری و خواب و در حرکت و سکون دیده ام و شب و روز با او بوده ام، پس چگونه ممکن است شیفته او نشوم. من خود را با تمام وجود و آنچه از زیبایی در خود داشتم، بر او ظاهر و عرضه داشته ام، ولی یوسف از سر عفت و پاکدامنی از من اعراض می کند و کمترین تمایلی به من نشان نمی دهد، زیرا روح آسمانی در نهاد یوسف تجلی دارد و عشق پروردگار، مجالی برای غیر در او باقی نمی گذارد.

    آیا این زمامدار نیرومند را ما باید بنده فرمانبردار بنامیم و زنی همچون من مقهور و ضعیف را خانم و مالک او بدانیم؟

    از شما چه پنهان، من خویشتن را بر یوسف عرضه داشتم، دل به او باختم ولی یوسف امتناع ورزید و به من اعتنایی نکرد و از من صرف نظر کرد و روی گرداند.

    به شما صریحا بگویم که من طاقت دوری و بی اعتنایی او را ندارم. من نمی توانم زمام دل خود را در کف بگیرم و خویشتن را حفظ نمایم. یوسف عنان دل مرا در دست گرفته، قلب مرا اسیر خود ساخته، شب مرا طولانی کرده و خواب را از چشم من ربوده است.

    اکنون که من خود را ذلیل او ساخته ام و در نزد مردم رسوا گشته ام، باید یوسف کام مرا برآورد و اگر مخالفت کرد، او را به تاریکی های زندان می افکنم، تا ظلمت زندان، رونق جوانیش را از او بگیرد و یا جسم نازنین او را آزار و شکنجه می دهم تا طراوت خود را از دست بدهد. یوسف در یکی از این دو راه آزاد است که آسانترین راه را انتخاب کند.

    یوسف علیه السّلام و مکر زنان دربار
    زنان اشراف زیبایی یوسف علیه السّلام، جمال و رونق بازار و طراوت او را دیدند و سوز دل زلیخا را نیز شنیدند، آنها دیدند که زلیخا با آن مقام و عزت، آرزوی یوسف را در سر می پروراند و از طرفی تهدیدهایش بر علیه یوسف را شنیدند، لذا به جهت دلسوزی و یا خودشیرینی به زن عزیز حق دادند و برای چاره جویی نزد یوسف آمدند.

    یکی از زنان به یوسف علیه السّلام گفت: ای جوانمرد رشید! این بی اعتنایی و خودخواهی و ناز و تعزز چیست؟!

    چرا از بانوی قصر رخ برمی تابی و او را می آزاری؟! مگر تو در سینه قلبی نداری که تسلیم این زن دلداده گردد؟! براستی آیا تو چشمی نداری که این همه حسن و زیبایی و شوکت را ببیند؟ جمالی که سنگ و چوب را به حرکت درمی آورد، تو را با این جوانی و شادابی تحریک نمی کند! مگر تو دل نداری و میل به زنان در خود احساس نمی کنی؟ و از زیبایی آنان لذت نمی بری؟!

    دیگری گفت: از زیبایی و دلربایی زلیخا هم که بگذری، مگر تو مال و قدرت عزت و شوکت این زن را نمی بینی؟! مگر نمی دانی اگر خواهش او را پاسخ دهی و دل او را بدست آوری هرچه در این قصر موجود است در اختیار تو قرار می گیرد!

    زن سوم به یوسف علیه السّلام گفت: اگر نیازی به جمال او نداری، اگر طمعی به مال و مقام او نداری، آیا از خشم او و تهدید به زندان و وحشت و ظلمت آن نمی هراسی؟ آیا از شکنجه و مدت نامعلوم حبس باکی نداری؟!

    بهتر است که از لجاجت خود دست برداری تا از زیبایی و ثروت که آرزوی هر جوان است، برخوردار و از شر زندان و شکنجه نیز رها گردی.

    یوسف علیه السّلام در آرزوی زندان!
    زنان مصر این سخنان فریبنده را گفتند و فکر می کردند که با این سخنان دل یوسف را تسخیر و هوای نفس او را تحریک نموده اند، ولی یوسف بین نوید و تهدید مضطرب است، بین وعده و وعید و امتناع سرگردان است تا آنجا که ترسید وسوسه شیطان، جمال حقیقت را از نظرش پوشیده دارد.

    پس به درگاه خدا توسل جست و با تضرع به درگاه خدا ناله کرد تا ناراحتی او برطرف گردد و فکر پلید زنان در او کارگر نیفتند. سپس یوسف گفت: پروردگارا! همانا زندان تاریک با آن وحشت و ظلمت برای من راحت تر و دلپذیرتر از اسارت در مکر و حیله این زنان و نبرد با آنها است.

    زیرا من در زندان بر بلای تو صبر می کنم و ایمانم به قضاء تو افزایش می یابد و بر آنچه از امور که بر مخلوق تو مخفی است مطلع می گردم، راه دعوت به توحید و معرفت تو برایم گشوده می شود و فرصتی برای تسبیح و ستایش تو بدست می آورم.

    من در زندان، خود را برای اقامه حق و نصب میزان و عدالت مهیا می سازم تا آن موقع که طبق وعده خود به من نیرو و قدرت می بخشی، آماده باشم، زیرا که وعده تو حق و قولت صحیح است.

    بارخدایا! اگر من در میان این زنان بمانم، مرا با گفتار فتنه انگیز خود گرفتار می سازند و زندگی بی ارزش دنیا را برای من زینت می دهند و من از هوای نفس خود می ترسم که متمایل به آنان گردد و از شیطان بیم دارم که مرا وسوسه و بر من غلبه کند و من به زنان متمایل گردم. «بارخدایا زندان برای من محبوب تر از آن است که زنان مرا به سوی آن می خوانند، اگر حیله آنان را از من بازنگردانی، متمایل به آنان می شوم و از زمره نادانان می گردم.

    آخرین حربه زلیخا!
    یوسف علیه السّلام از همه بلاها و دام هایی که برای او گستردند و تهمت های ناروایی که به او نسبت دادند با عزت نفس و دامن پاک بیرون آمد. گرچه زن عزیز، در عرضه خود بر یوسف دلربایی ها کرد ولی رنگ و نیرنگ های او کوچکترین اثری در جلب توجه یوسف نداشت، بلکه بر بی اعتنایی و روی گردانی او افزود. تا در نهایت کار به جایی رسید که یوسف از ترس از خیانت به ولی نعمت خود به خدا پناه برد و از او در این مبارزه مدد خواست.

    یوسف علیه السّلام حاضر نشد به سرور خود خیانت کند، زلیخا یوسف را به تجاوز به خویش متهم ساخت، اما گواهی نزدیکان او یوسف را تبرئه کرد و ادعای او را باطل ساخت. سرانجام زنان اشراف مصر با مکر و حیله تصمیم گرفتند یوسف را منحرف سازند ولی در عزم استوار او خللی وارد نشد، تمام شواهد، دلیل بیگناهی یوسف و گواه پاکدامنی و امانت او بود و عزیز مصر نیز بر این امر واقف و ذهن او از هر شبهه ای پاک بود، ولی زلیخا که صبرش تمام و امیدش از یوسف قطع شده بود، به شوهر خود پناه برد و چون اراده او را در دست داشت، شکایت یوسف را نزد او برد و گفت:

    یوسف مرا در کار خود مفتضح و شرافت مرا به تهمت آلوده ساخت. باید او را زندانی کنی و شرافت مرا بازگیری و سوز دل مرا تسکین دهی.

    سرانجام با اصرار و پافشاری زلیخا، عزیز مصر خواهش او را پذیرفت و تسلیم خواست وی شد و یوسف بیگناه را به زندان افکند. یوسف علیه السّلام با محنت دیگری مواجه شد ولی با صبر بردباران و عزم مؤمنان آن را نیز پذیرفت.

    یوسف علیه السّلام بدون گناه در زندان
    یوسف بدون ارتکاب به هیچ خطا و گناهی زندانی شد، اما همواره به عدل و داد الهی و فرج و گشایش در کار خود امیدوار بود، لذا به راحتی خود را تسلیم محیط سرد و تاریک زندان کرد.

    پیغمبر خدا و فرزند یعقوب با فکری آزاد، روحی خشنود و قلبی روشن وارد زندان شد، زندان و تاریکی آن، اسارت و غل و بندهایش در مقابل فتنه هایی که برای او طرح کرده بودند، و دام هایی که برای اسارت او مهیا کرده بودند، اهمیتی نداشت.

    مگر زندان سبب نجات یوسف و دین و آیین او از تباهی و نابودی نشده بود؟ مگر زندان، یوسف را از فتنه ای که برای تباهی اخلاق و آلودگی عصمت او طرح کرده بودند، نجات نمی دهد؟ پس یوسف از زندان و منع تردد با دیگران چه باک دارد؟

    مگر نه این است که یوسف علیه السّلام در زندان، با گروهی مجرم و جنایتکار محشور می شود؟! چنین پیشامدی برای او مغتنم است، زیرا در آنجا به پند و اندرز و ارشاد و هدایت ایشان همت می گمارد.

    شاید یوسف علیه السّلام شوکت خوی ستم را در میان زندانیان بشکند و ریشه های فساد را در دل آنها بخشکاند و بدین ترتیب انسانیت از شر مفاسد پاک گردد و سنگینی جرم و گناه از دوش مجرمین برداشته شود.

    مگر در میان زندانیان عده ای مظلوم، غافل و بیچاره وجود ندارد؟! این موقعیت فرصت مغتنم و تصادف مطلوبی است که یوسف در افکار و آرزو، با آنان همراه گردد و در سختی ها شریک غم و محنت آنها شود، و بدین ترتیب زندان برای روح متعالی یوسف آسایش بیشتری می آورد و وجدان او را آسوده و خشنود می سازد.

    بعلاوه خدا به یوسف در برابر تحمل شداید وعده پیغمبری داده و آرزوی رسالت را در او پرورانده است. چه مقامی از این بالاتر و چه عزتی از این رفیع تر، با این امید، او چه باکی از زندان و شکنجه و قیدوبند دارد.

    سالهای پی درپی یوسف علیه السّلام در زندان ماند، او در زندان به دیدار مریضان و همدردی با ضعیفان و نصیحت خیره سران می پرداخت و گمراهان را ارشاد می کرد.

    هر روز دفتری از علم و معرفت و خرد خود را بر آنها می گشود. و از سرچشمه علم و فضل خود، آنان را سیراب می ساخت، تا اینکه در اثر اخلاق و رفتار نیکوی او زندانیان نیز شیفته و علاقمند به او شدند و در تنهایی و ناراحتی به یوسف پناه می بردند تا درد و اضطراب آنها را درمان کند.

    همزمان با زندانی شدن یوسف علیه السّلام، دو جوان دیگر از درباریان، که یکی ساقی و دیگری انباردار او بود نیز به زندان افتادند. این دو جوان نیز رنج زندان و ذلت اسارت را همراه یوسف چشیدند، تا اینکه یک شب خوابی دیدند که آنان را مضطرب کرد، لذا با روحی افسرده و خاطری آزرده نزد یوسف شتافتند تا از تعبیر خواب خویش مطلع شوند و از او راهنمایی و مدد بگیرند.

    ساقی گفت: من در رؤیا خود را در باغی از درخت مو دیدم که این درخت ها روی باغ را پوشانده بود، در این باغ زیبا و سبز گویا جام سلطان در دست من بود و من از انگورهای باغ در آن جام می فشردم.

    انباردار گفت: اما من! گویا طبقی را روی سرم داشتم که اقسام نانها و طعام داخل آن بود و دسته ای از پرندگان روی طبق نشستند و غذاها را ربوده و به مکان نامعلومی بردند. اینک با فضل و معرفت و تدبیری که در تو سراغ داریم؛ آیا ما را از تعبیر خواب خود آگاه می سازی؟!

    یوسف علیه السّلام فرصت را غنیمت شمرد.
    اما قبل از آنکه دو جوان درباری به یوسف علیه السّلام مراجعه کنند، خدا یوسف را به رسالت فرمان داده بود و آنچه به او وعده داده بود به وی عطا کرد. خدا به یوسف دستور داد که وظیفه پدران خویش را در دعوت به توحید و افروختن نور ایمان تعقیب کند. یوسف در محیط زندان به پیشرفت دعوت و نفوذ بیانش امیدوار بود. او در بین بیچارگانی که فقر روحشان را صیقل داده و ستمدیدگانی که مظلومیت آنها را به خدا نزدیک تر کرده زندگی می کند و این دو دسته از مردم، برای پذیرش حق و هدایت و ارشاد استعداد بیشتری دارند.

    همان طور که یوسف علیه السّلام خود را برای تبلیغ و ابلاغ دین توحید آماده می ساخت، ناگهان آن دو جوان برای تعبیر خواب خود نزد یوسف آمدند. یوسف فرصت را غنیمت شمرد و از این فرصت برای تبلیغ دین خود بهره جست و زندانیان را مخاطب قرار داد و گفت: در وراء بتهایی که می پرستید و به آنها تقرب می جویید، خدایی وجود دارد که به من وحی کرده شما را به سوی او راهنمایی و ارشاد کنم. به شما بگویم «رع» و «أبیس»[۲] و هر مجسمه یا بت دیگر فقط مخلوق خیالات شما و پدرانتان هستند و شما برای پرستش و ستایش آنها هیچگونه دلیل و برهانی ندارید. اگر مایلید دلیلی بر صحت گفتار من بدست آورید و برهانی برای صدق دعوت من پیدا کنید، به تعبیر خواب این دو جوان توجه کنید، اگر به حقیقت پیوست، بدانید که من از عالم غیب وحی می گیرم، آنگاه گفت: یکی از این دو جوان به زودی از زندان آزاد می گردد و به شغل سابق خود گمارده و ساقی سلطان می شود و بین وی و ندیمان او قرار می گیرد، ولی جوان دیگر به زودی به دار آویخته می شود و لاشخوران به سر و صورت او هجوم می برند. من این تعبیر را برحسب تعلیم وحی بدست آوردم، نه از راه غیبگویی و یا منجمی و امثال آن. آنچه گفتم از پروردگارم آموخته ام و من دین مردمی را که به خدای یکتا ایمان نمی آورند و به رستاخیز کافر باشند، قبول ندارم.

    یوسف علیه السّلام از صحت تعبیر خود آگاه بود و یقین داشت پیشگویی او واقع می گردد.

    ازاین رو چون می دانست ساقی آزاد می شود به او گفت: چون از زندان خارج شدی و به کاخ سلطنتی و جایگاه خود بازگشتی، به پادشاه بگو که مظلومی بی گناه و متهمی بی تقصیر در زندان تو در غل و زنجیر بسر می برد.

    بزودی صحت تعبیر یوسف علیه السّلام عیان شد، یکی از آن دو جوان نجات یافت و نفر دوم اعدام شد و چون ساقی سلطان به جایگاه خود بازگشت، پیغام یوسف را فراموش کرد و شیطان یاد یوسف را از خاطر ساقی پاک کرد و یوسف پس از این جریان نیز سالها در زندان بماند.

    پس از مدتی پادشاه مصر در خواب رؤیایی دید که او را در غم و اندوه و پریشانی خاطر فروبرد، لذا اندیشمندان دولت و بزرگان ملت خود را احضار و خواب خود را برای آنان بیان کرد.

    پادشاه مصر گفت: من در خواب، هفت گاو چاق را دیدم که هفت گاو لاغر را می خورند، هفت خوشه گندم سبز و هفت خوشه خشک، را در خواب مشاهده کردم. [۳] سپس رو به بزرگان قوم کرد و تعبیر و تأویل خواب را از آنان جویا شد.

    تمام دانشمندان مصر از تأویل و تعبیر آن عاجز ماندند و گفتند: خواب شما از نوع خیالی و وهمی و از خوابهای شوریده و شیطانی است و ما تأویل و تفسیر این گونه خوابها را نمی دانیم.

    اما این خواب یک نفر فراموشکار را متوجه و بیدار ساخت تا خاطرات دور و روزگار گذشته اش را به یاد آورد. ساقی پادشاه تا این جریان را شنید و رغبت پادشاه را در تأویل این خواب متوجه شد، به یاد یوسف زندانی افتاد. به یاد آن مردی که خواب او را تعبیر کرد، و صدق تعبیرش آشکار شد ولی از همان روز که ساقی در دریای نعمت و رحمت غرق شد او را فراموش نموده بود.

    ساقی گفت: ای پادشاه! در زندان جوان بزرگواری در بند است که فکرش صحیح و رأیش آسمانی است، با نور عقل خویش حوادثی غیبی را کشف می کند و با تدبیر نافذ خود به حقیقت واقف می شود. موقعی که خواب بر او عرضه می شود، آن را زیر و رو و تجزیه و تحلیل می کند. پس از بررسیهای کامل رأی مطمئن و تأویل صحیح خود را بیان می نماید. اگر مایلید او را نزد شما حاضر کنم.

    ساقی به دیدار یوسف شتافت و دید یوسف مانند همان روزهای نخست همچنان بردبار و صبور به امر به معروف و نهی از منکر و شب زنده داری مشغول است.

    ساقی به یوسف علیه السّلام گفت: ای مرد راستگو! من برای کار مهمی نزد تو آمده ام که امیدوارم تو را از زندان نجات بخشد و از این سختی عافیت دهد. درباره این خواب چه می گویی؟

    هفت گاو چاق را هفت گاو لاغر را خورده اند و هفت خوشه سبز را، هفت خوشه خشک در خود حل کرده اند. شاید از سرچشمه علم خود، دلهایی که تشنه این تعبیر هستند سیراب و پریشانی افکار آنها را برطرف سازی و پس از این تعبیر خواب، مردم فضل فراوان و علم سرشار تو را درک کنند.

    یوسف علیه السّلام و تعبیر خواب سلطان مصر
    کار یوسف تنها تعبیر خواب نبود. او پیغمبری مصلح بود که خدا او را برای هدایت امور دنیا و آخرت و معاش و معاد مردم فرستاده است، لذا هرگاه فرصتی به دست می آورد، آن را غنیمت می شمرد و از آن طریق هدف خود را تعقیب و توحید را تبلیغ می کرد. یوسف وقت مناسبی نمی یافت مگر اینکه از این فرصتها که شایسته دعوت و تبلیغ است بهره برداری کند.

    سال ها قبل که دو جوان زندانی، از تعبیر خواب خود سؤال کردند، فرصتی برای ترویج یکتاپرستی و توبیخ بت و بت پرستی پیش آمد که از آن بخوبی استفاده کرد و امروز سلطان مصر تعبیر خواب خود را از یوسف می خواهد، یوسف که به خوبی تعبیر خواب او را می داند، درصدد استفاده از این فرصت برمی آید تا همراه تعبیر خواب، هدف اصلی خود را تعقیب کند و رسالت خود را به گوش مردم برساند.

    یوسف علیه السّلام در تعبیر خواب سلطان چنین گفت: شما هفت سال نیکو در پیش دارید. در سبزترین سرزمین و آبادترین دشت ها بسر می برید. باغهای شما شکوفا و حبوبات شما افزون می گردد، زندگی شما خوش و مرفه می شود و در آسایش کامل بسر خواهید برد. سپس هفت سال سخت در پی آن می آید که آرزوهای شما برآورده نمی شود، ابرهای بدون باران بر سر شما می آیند و برق آن کمتر به چشم می خورد، نیل به وعده خود وفا نمی کند و تشنگان خود را سیراب نمی کند. شما زمین را زیر و رو می کنید ولی از منافع درون آن بهره ای نمی گیرید. کشتزاری را برای درو و حبوباتی را برای انبار کردن نمی یابید و به مصیبتی آشکار و بلایی بزرگ مبتلا خواهید شد.

    سپس بار دیگر روزگار بر وفق مراد شما شده و به شما روی می آورد، سیمای پیروزی به شما لبخند می زند و گره مشکلات زندگی شما گشوده می شود. آبادی و برکت بر شما سایه می افکند و از محنت نجات می یابید و مفاسد اجتماعی محو می گردند، زمین به شما گندم و جو می بخشد و شما استفاده می کنید. دانه های روغنی، زیتون و کنجد شما می رویند و شما روغن آن را می گیرید و در غذای خود از آن استفاده می کنید. تعبیر خواب سلطان و آنچه من از طریق وحی کسب کردم، چنین بود.

    در تحقق آنچه من به شما خبر دادم، تردیدی وجود ندارد. راه کار شما این است که در سالهای فراوانی، محصول خود را با خوشه بچینید و در مخازن و منازل خود انبار کنید تا سالم بماند و به قدر ضرورت مصرف کنید تا بتوانید در هفت سال سخت و خشکسالی، مقاومت کنید.

    هنگامی که این تعبیر و تدبیر به پادشاه رسید و از این پند و اندرز آگاه شد دریافت که صاحب این تعبیر، دارای عقل نافذ و فکری سرشار است لذا یوسف علیه السّلام را احضار کرد تا حقیقت وجود او را بیشتر درک کند و از عقل و تدبیر شایسته او استفاده کند و از رأی و علم او بهره مند گردد.

    شرط یوسف علیه السّلام برای خروج از زندان
    فرستاده پادشاه مصر پیش یوسف آمد و گفت: ای یوسف! پادشاه تو را دعوت کرده و به مجلس خود فراخوانده است او از تعبیر خواب و تدبیر تو، به حکمت و علم سرشار تو پی برده و امید می رود ستاره اقبال تو طلوع کند و شأن و مقام تو نزد او اوج گیرد.

    اما یوسف علیه السّلام رسول شایسته و بزرگوار خداست، پروردگارش به او آموخته است که چگونه بردبار و حلیم باشد، لذا این بشارت اثری در او نگذاشت و در این مرحله دعوت نماینده پادشاه را نپذیرفت. راستی چه مدت است که یوسف آرزوی آزادی از قیدوبند زندان را دارد، او مدتهاست که در وحشت و ظلمت زندان بسر می برد.

    سال های متمادی بر غم و درد او سپری شده و شاید در این مدت از دیدن خورشید درخشان، ماه تابان، چشمک ستارگان، کشتزارهای سبز و زیبا و بوستان های باصفا محروم بوده است و در این مدت غیر از نانی خشک و آبی ناگوار و بدمنظره نچشیده است و شاید یک روز پاهایش از قید و دستهایش از بند و زنجیر آزاد نشده باشد و شبها از رمل فرش و از سنگ بالش برای خود ساخته و با دلی پردرد خوابیده است.

    یوسف تمام این ناراحتیها و مصائب را در حالی مظلومانه تحمل می کرد که کوچکترین گناهی مرتکب نشده بود و تنها به جرم عفت و پاکدامنی و پرهیزکاری چنین بهای سنگینی را می پرداخت.

    اما یوسفی که تا این حد محتاج آزادی است، با این وجود حاضر نشد زیر بار منت و ترحم شاه و تفضل دربار برود. لذا به نماینده سلطان مصر گفت: پیش پادشاه بازگرد و از او درخواست کن که در مورد زنانی که در منزل عزیز دستهای خود را بریدند و مرا از روی ستم و به جرم دیگران زندانی کردند تحقیق کند، تا برائت من قبل از آزادیم روشن و حقیقت داستان من قبل از اینکه مشمول عفو شوم، آشکار گردد آنگاه من از زندان خارج می شوم.

    اعتراف زنان دربار
    پادشاه مصر فکر خود را بر کار یوسف علیه السّلام متمرکز کرد و داستان زنان اشراف مصر را مورد بررسی مجدد قرار داد تا به حقیقت قضایا پی برد و اسرار یوسف زندانی بر او عیان شد، گرچه پیش از این، پادشاه یوسف را جوانی معتمد و امین می دانست ولی امروز از حقیقت حال یوسف بیشتر آگاه شده و او را به جهت فضل و علم و عقل سرشار به سوی خود فرامی خواند.

    پادشاه ناگزیر، زنان اشراف را احضار و از آنان سؤال کرد: چه چیز سبب شد که شما یوسف را به سوی خویش دعوت کردید و به او نسبت ناروا دارید؟

    زنان دربار دیدند دیگر نمی توانند منکر حقیقت شوند، با کمال صراحت حقیقت را آشکار ساختند و گفتند، پناه بر خدا که هیچگونه رفتار ناشایستی از یوسف دیده باشیم. چیزی که ما شاهد آن بودیم تنها عفت و پاکدامنی او بود و وجود او از هرگونه تهمت ناروا به دور است.

    زلیخا که روزها و سال ها از ماجرایش گذشته بود گفت: اکنون که حق آشکار شد بدانید که من یوسف را به سوی خویش دعوت کردم و به خاطر عشق سوزانم به او، بازویش را گرفته و به سوی خود کشاندم، زیرا او جوانی خوش سیما، زیبا و نورانی بود. اندام موزون او همواره در نظر من مجسم و قلب من اسیر او بود و نتوانستم خود را از این بند برهانم. ناچار او را به سوی خویش خواندم، اما او اعتنایی نکرد، دعوتش کردم نپذیرفت، یوسف حرمت مرا رعایت کرد و حافظ دستورات پروردگار خویش و به همسر من وفادار بود.

    اینک من با کمال صراحت می گویم، یوسف عفیف ترین مردان و پاکدل ترین مردم است، او درحالی که بی گناه است درد و رنج زندان را تحمل کرد. من بودم که یوسف را به زندان افکندم و او را به این عذاب دردناک گرفتار ساختم. این است حقیقتی که اکنون مانند روز روشن و همچو نور خورشید عیان است و من در مقابل پادشاه و درباریان و اطرافیان او، به آن اعتراف می کنم. من اعتراف کردم تا یوسفی که در زندان است بداند که من او را متهم به ننگ نکرده و تهمتی به او روا نداشتم. من قبلا نیز به زنان مصر با کمال صراحت گفته بودم که من یوسف را به سوی خویش دعوت کردم ولی او خودداری کرد و اکنون بار دیگر اعتراف می کنم که من او را به سوی خویش خواندم اما یوسف مرا ناکام گذاشت و اعتنایی نکرد.

    سوالات متداول (FAQ)

    Q1: آیا می‌توان تنها در محدوده بیرجند جستجو کرد؟

    A1: بله.

    Q2: آیا پروفایل‌ها پیش از نمایش عمومی بررسی می‌شوند؟

    A2: بله، تایید دستی انجام می‌شود.
    رویای زندگی مشترک خود را در بیرجند بسازید — همین امروز آغاز کنید.

  • همسریابی در شهرکرد | ازدواج در بام ایران

    همسریابی در شهرکرد | ازدواج در بام ایران

    شهرکرد، مرکز استان چهارمحال و بختیاری، با طبیعت کوهستانی، هوای پاک و فرهنگ غنی بختیاری، به‌عنوان “بام ایران” شناخته می‌شود. این شهر با ترکیب سنت‌های عشایری و شهری، فضایی منحصر به فرد برای آشنایی و ازدواج فراهم می‌کند.

    چرا همسریابی آنلاین در شهرکرد اهمیت دارد

    • پراکندگی جمعیت عشایری: خانواده‌ها گاهی در ییلاق و قشلاق به سر می‌برند و دسترسی راحت نیست.
    • فرصت انتخاب گسترده‌تر: نسل جوان مایل است فراتر از روابط سنتی انتخاب کند.
    • حفظ آداب همراه با نوگرایی: آشنایی آنلاین می‌تواند با حفظ سنت‌های بومی انجام شود.

    آداب و رسوم ازدواج در شهرکرد

    مراسم بختیاری‌ها با رقص چوب (چوپی)، موسیقی سرنا و دهل، و لباس‌های پررنگ سنتی همراه است. مراسم خواستگاری بسیار رسمی و با حضور بزرگ‌ترها برگزار می‌شود. غذای اصلی مراسم معمولاً کباب بختیاری و آبگوشت محلی است که با نان تازه سرو می‌شود.

    ویژگی‌های سایت ماه عسل ویژه برای ساکنان شهرکرد

    • فیلتر جستجو بر اساس طایفه یا منطقه سکونت
    • امکان افزودن عکس در لباس محلی (با حفظ استانداردهای حریم خصوصی)
    • بخش “معرفی خود” همراه با روایت کوتاه از خانواده و پیشینه
    • مشاوره محلی ویژه ازدواج‌های بین‌شهری
    عکس دختر شهر کردی 
همسریابی شهر کرد

    هرمز پادشاه ایران، صاحب پسری می‌‌شود و نام او را پرویز می‌نهد. پرویز در جوانی علی رغم دادگستری پدرمرتکب تجاوز به حقوق مردم می‌شود. او که با یاران خود برای تفرج به خارج از شهر رفته، شب هنگام در خانه ی یک روستایی بساط عیش و نوش برپا می‌کند و بانگ ساز و آوازشان در فضای ده طنین انداز می‌گردد. حتی غلام و اسب او نیز از این تعدی بی نصیب نمی‌مانند.
    هنگامی‌ که هرمز از این ماجرا آگاه می‌شود، بدون در نظر گرفتن رابطه‌ی پدر – فرزندی عدالت را اجرا می‌کند: اسب خسرو را می‌کشد؛ غلام او را به صاحب باغی که دارایی‌اش تجاوز شده بود، می‌بخشد و تخت خسرو نیز از آن صاحب خانه‌ی روستایی می‌شود. خسرو نیز با شفاعت پیران از سوی پدر، بخشیده می‌شود. پس از این ماجرا، خسرو، انوشیروان- نیای خود را- در خواب می‌بیند. انوشیروان به او مژده می‌دهد که چون در ازای اجرای عدالت از سوی پدر، خشمگین نشده و به منزله‌ی عذرخواهی نزد هرمز رفته، به جای آنچه از دست داده، موهبت‌هایی به دست خواهد آوردکه بسیار ارزشمندتر می‌باشند: دلارامی ‌زیبا، اسبی شبدیز نام، تختی با شکوه و نوازنده ای به نام باربد.

    مدتی از این جریان می‌گذرد تا اینکه ندیم خاص او – شاپور- به دنبال وصف شکوه و جمال ملکه‌ای که بر سرزمین ارّان حکومت می‌کند، سخن را به برادرزاده‌ی او، شیرین، می‌کشاند. سپس شروع به توصیف زیبایی‌های بی حد او می‌نماید، آنچنان که دل هر شنونده‌ای را اسیر این تصویر خیالی می‌کرد. حتی اسب این زیبارو نیز یگانه و بی همتاست. سخنان شاپور، پرنده‌ی عشق را در درون خسرو به تکاپو وامی‌دارد و خواهان این پری سیما می‌شود و شاپور را در طلب شیرین به ارّان می‌فرستد. هنگامی‌ که شاپور به زادگاه شیرین می‌رسد، در دیری اقامت می‌کند و به واسطه‌ی ساکنان آن دیر از آمدن شیرین و یارانش به دامنه‌ی کوهی در همان نزدیکی آگاه می‌شود. پس تصویری از خسرو می‌کشد و آن را بر درختی در آن حوالی می‌زند. شیرین را  در حین عیش و نوش می‌بیند و دستور می‌دهد تا آن نقش را برای او بیاورند. شیرین آنچنان مجذوب این نقاشی می‌شود که خدمتکارانش از ترس گرفتار شدن او، آن تصویر را از بین می‌برند و نابودی آن را به دیوان نسبت می‌دهند و به بهانه ی اینکه آن بیشه،  سرزمین پریان است، از آنجا رخت برمی‌بندند و به مکانی دیگر می‌روند  اما در آنجا نیز شیرین دوباره تصویر خسرو را که شاپور نقاشی کرده بود، می‌بیند و از خود بیخود می‌شود. وقتی دستور آوردن آن تصویر را می‌دهد، یارانش آن را پنهان کرده و باز هم پریان را در این کار دخیل می‌دانند و رخت سفر می‌بندند. در اقامتگاه جدید، باز هم تصویر خسرو، شیرین را مجذوب  خود می‌کند و این بار شیرین شخصاً به سوی نقش رفته و آن را برمی‌دارد و چنان شیفته‌ی خسرو می‌شود که برای به دست آوردن ردّ و  نشانی از او، از هر رهگذری سراغ او را می‌گیرد؛ اما هیچ نمی‌یابد. در این هنگام شاپور که در کسوت مغان رفته از آنجا می‌گذرد. شیرین او را می‌خواند تا مگر نشانی از نام و جایگاه آن تصویر به او بگوید. شاپور هم در خلوتی که با شیرین داشت پرده از این راز برمی‌گشاید و نام و نشان خسرو و داستان دلدادگی او به شیرین را بیان می‌کند و همان گونه که با سخن افسونگر خود، خسرو را در دام عشق شیرین گرفتار کرده، مرغ دل شیرین را هم به سوی خسرو به پرواز درمی‌آورد. شیرین که در اندیشه ی رفتن به مدائن است، انگشتری را به عنوان نشان از شاپور می‌گیرد تا بدان وسیله به حرمسرای خسرو راه یابد. شیرین که دیگر در عشق روی دلداده‌ی نادیده گرفتار شده بود، سحرگاهان بر شبدیز می‌نشیند و به سوی مدائن می‌تازد.


    از سوی دیگر خسرو که مورد خشم پدر قرار گرفته به نصیحت بزرگ امید، قصد ترک مدائن می‌کند. قبل از سفر به اهل حرمسرای خود سفارش می‌کند که اگر شیرین به مدائن آمد، در حق او نهایت خدمت و مهمان نوازی را رعایت کنند و خود با جمعی از غلامانش راه ارّان را در پیش می‌گیرد.
    در بین راه که شیرین خسته از رنج سفر در چشمه‌ای تن خود را می‌شوید، متوجه حضور خسرو می‌شود. هر دو که با یک نگاه به یکدیگر دل می‌بندند، به امید رسیدن به یاری زیباتر، از این عشق چشم می‌پوشند. خسرو به امید شاهزاده‌ای که در ارّان در انتظار اوست و شیرین به یاد صاحب تصویری که در کاخ خود روزگار را با عشق او می‌گذراند.
     

    شیرین پس از طی مسافت طولانی به مدائن رسید؛ اما اثری از خسرو نبود. کنیزان، او را در کاخ جای داده و آنچنان که خسرو سفارش کرده بود در پذیرایی از او می‌کوشیدند. شیرین که از رفتن خسرو به اران آگاه شد، بسیار حسرت خورد. رقیبان به واسطه‌ی حسادتی که نسبت به شیرین داشتند، او را در کوهستانی بد آب و هوا مسکن دادند و شیرین در این مدت تنها با غم عشق خسرو زندگی می‌کرد. از سوی دیگر تقدیر نیز خسرو را در کاخی مقیم کرده بود که روزگاری شیرین در آن می‌خرامید و صدای دل انگیزش در فضای آن می‌پیچید. اما دیگر نه از صدای گام‌های شیرین خبری بود و نه از نوای سحرانگیزش. شاپور خسرو را از رفتن شیرین به مدائن آگاه می‌کند و از شاه دستور می‌گیرد که به مدائن رفته و شیرین را با خود نزد خسرو بیاورد. شاپور این بار نیز به فرمان خسرو گردن می‌نهد و شیرین را در حالی که در آن کوهستان بد آب و هوا به سر می‌برد، نزد خسرو به اران آورد. هنوز شیرین به درگاه نرسیده که خبر مرگ هرمز کام او را تلخ می‌کند.  به دنبال شنیدن این خبر، شاه جوان عزم مدائن می‌کند تا به جای پدر بر تخت سلطنت تکیه زند. دگر باره شیرین قدم در قصر می‌نهد به امید اینکه روی دلداده‌ی خود را ببیند؛ اما باز هم ناامید می‌شود. 

    در حالی که خسرو در ایران به پادشاهی رسیده بود، بهرام چوبین علیه او قیام می‌کند و با تهمت پدرکشی، بزرگان قوم را نیز بر ضد خسرو تحریک می‌نماید. خسرو نیز که همه چیز را از دست رفته می‌یابد، جان خود را برداشته و به سوی موقان می‌گریزد. در میان همین گریزها و نابسامانی‌ها، روزی که با یاران خود به شکار رفته بود، ناگهان چشمش بر شیرین افتاد که او نیز به قصد شکار از کاخ بیرون آمده بود. دو دلداده پس از مدت‌ها دوری، سرانجام یکدیگر را دیدند در حالی که خسرو تاج و تخت شاهی را از دست داده بود. خسرو به دعوت شیرین قدم در کاخ مهین بانو گزارد. مهین بانو که از عشق این دو و سرگذشت شیرین با خوبرویان حرمسرایش آگاهی داشت، از شیرین خواست که تنها در مقابل عهد و کابین خود را در اختیار خسرو نهد و هرگز با او در خلوت سخن نگوید. شیرین نیز بر انجام این خواسته سوگند خورد.


    خسرو و شیرین بارها در بزم و شکار در کنار هم بودند؛ اما خسرو هیچ گاه نتوانست به کام خود برسد. سرانجام پس از اظهار نیازهای بسیار از سوی خسرو و ناز از سوی شیرین،‌خسرو دل از معشوقه‌ی خود برداشت و عزم روم کرد. در آنجا مریم، دختر پادشاه روم را به همسری برگزید و بعد از مدتی نیز با سپاهی از رومیان به ایران لشکر کشید و تاج و تخت سلطنت را بازپس گرفت. اما در عین داشتن همه‌ی نعمت‌های دنیایی، از دوری شیرین در غم و اندوه بود. شیرین نیز در فراق روی معشوق در تب و تاب و بیقراری بود.
    مهین بانو در بستر مرگ، برادرزاده ی خود را به صبر و شکیبایی وصیت می‌کند. تجربه به او نشان داده که غم و شادی در جهان ناپایدار است و به هیچ یک نباید دل بست.


    پس از مرگ مهین بانو، شیرین بر تخت سلطنت نشست و عدل و داد را در سراسر ملک خود پراکند. اما همچنان از دوری خسرو، ناآرام بود. پادشاهی را به یکی از بزرگان درگاهش سپرد و به سوی مدائن رهسپار شد.
    در همان هنگام که روزگار نیک بختی خسرو در اوج بود، خبر مرگ بهرام چوبین را شنید. سه روز به رسم سوگواری، دست از طرب و نشاط برداشت و در روز چهارم به مجلس بزم نشست و به امید اینکه نواهای باربد، درد دوری شیرین را در وجودش درمان کند، او را طلب کرد. باربد نیز سی لحن خوش آواز را از میان لحن‌های خود انتخاب کرد و نواخت. خسرو نیز در ازای هر نوا، بخششی شاهانه نسبت به باربد روا داشت.
    آن شب پس از آن که خسرو به شبستان رفت، عشق شیرین در دلش تازه شده بود. با خواهش و التماس از مریم خواست تا شیرین را به حرمسرای خود آورد؛ اما با پاسخی درشت از سوی مریم مواجه شد. خسرو که دیگر نمی‌توانست عشق سرکش خود را مهار کند، ‌شاپور را به طلب شیرین فرستاد. اما شیرین با تندی شاپور را از درگاه خود به سوی خسرو روانه کرد.
    شیرین این بار نیز در همان کوهستان رخت اقامت افکند و غذایی جز شیر نمی‌خورد. از آنجا که آوردن شیر از چراگاهی دور، کار بسیار مشکلی بود، شاپور برای رفع این مشکل، فرهاد را به شیرین معرفی کرد.


    در روز ملاقات شیرین و فرهاد، فرهاد دل در گرو شیرین می‌بازد. این اولین دیدار آنچنان او را مدهوش می‌کند که ادراک از او رخت بر می‌بندد و دستورات شیرین را نمی‌فهمد. هنگامی‌ که از نزد او بیرون می‌آید، سخنان شیرین را از خدمتکارانش می‌پرسد و متوجه می‌شود باید جویی از سنگ، از چراگاه تا محل اقامت شیرین بنا کند. فرهاد آنچنان با عشق و علاقه تیشه بر کوه می‌زد که در مدت یک ماه، جویی در دل سنگ خارا ایجاد کرد و در انتهای آن حوضی ساخت. شیرین به عنوان دستمزد، گوشواره ی خود را به فرهاد داد اما فرهاد با احترام فراوان گوشواره را نثار خود شیرین کرد و روی به صحرا نهاد این عشق روزگار فرهاد را آنچنان پر تب و تاب و بیقرار ساخت که داستان آن بر سر زبان‌ها افتاد و خسرو نیز از این دلدادگی آگاه شد. فرهاد را به نزد خود خواند و در مناظره ای که با او داشت، فهمید توان برابری با عشق او را نسبت به شیرین ندارد. پس تصمیم گرفت به گونه ای دیگر او را از سر راه خود بردارد. خسرو، فرهاد را به کندن کوهی از سنگ می‌فرستد و قول می‌دهد اگر این کار را انجام دهد، شیرین و عشق او را فراموش کند.


    فرهاد نیز بی درنگ به پای آن کوه می‌رود. نخست بر آن نقش شیرین و شاه و شبدیز را حک کرد و سپس به کندن کوه با یاد دلارام خود پرداخت. آنچنان که حدیث کوه کندن او در جهان آوازه یافت. روزی شیرین سوار بر اسب به دیدار فرهاد رفت و جامی ‌شیر برای او برد. در بازگشت اسبش در میان کوه فرو ماند و بیم سقوط بود. اما فرهاد اسب و سوار آن را بر گردن نهاد و به قصر برد. خبر رفتن شیرین نزد فرهاد و تأثیر این دیدار در قدرت او برای کندن سنگ خارا به گوش خسرو می‌رسد. او که دیگر شیرین را، از دست رفته می‌بیند، به دنبال چاره است. به راهنمایی پیران خردمند قاصدی نزد فرهاد می‌فرستد تا خبر مرگ شیرین را به او بدهند مگر در کاری که در پیش گرفته سست شود. هنگامی ‌که پیک خسرو، خبر مرگ شیرین را به فرهاد می‌رساند، او تیشه را بر زمین می‌زند و خود نیز بر خاک می‌افتد. شیرین از مرگ او، داغدار می‌شود و دستور می‌دهد تا بر مزار او گنبدی بسازند. خسرو نامه‌ی تعزیتی طنزگونه برای شیرین می‌فرستد و او را به ترک غم و اندوه می‌خواند. پس از گذشت ایامی ‌از این واقعه، مریم نیز می‌میرد و شیرین در جواب نامه‌ی خسرو، نامه ای به او می‌نویسد و به یادش می‌آورد که از دست دادن زیبارویی برای او اهمیتی ندارد زیرا هر گاه بخواهد، نازنینان بسیاری در خدمتگزاری او حاضرند. خسرو پس از خواندن نامه به فراست در می‌یابد که جواب آنچنان سخنانی، این نامه است. بعد از آن برای به دست آوردن شیرین تلاش‌های بسیاری نمود اما همچنان بی‌نتیجه بود و شیرین مانند رؤیایی، دور از دسترس. خسرو که از جانب شیرین، ناامید شده بود به دنبال زنی شکر نام که توصیف زیبایی‌اش را شنیده بود به اصفهان رفت. اما حتی وصال شکر نیز نتوانست آتش عشق شیرین را در وجود او خاموش کند. خسرو که می‌دانست شاپور تنها مونس شب‌های تنهایی شیرین بود، او را به درگاه احضار کرد تا مگر شیرین برای فرار از تنهایی به خسرو پناه آورد. شیرین نیز در این تنهایی‌ها روزگار را با گریه و زاری و گله و شکایت به سر برد. روزی خسرو به بهانه‌ی شکار به حوالی قصر شیرین رفت. شیرین که از آمدن خسرو آگاه شده بود، کنیزی را به استقبال خسرو فرستاد و او را در بیرون قصر، منزل داد. سپس خود به نزد شاه رفت. شاه نیز که از نحوه‌ی پذیرایی میزبان ناراضی بود، با وی به عتاب سخن گفت و شکایت‌ها نمود و اظهار نیازها کرد اما شیرین همچنان خود را از او دور نگه می‌دارد و تأکید می‌کند تنها مطابق رسم و آیین خسرو می‌تواند به عشق او دست یابد. پس از گفتگویی طولانی و بی‌نتیجه، خسرو مأیوس و سرخورده از قصر شیرین باز می‌گردد. با رفتن خسرو، تنهایی بار دیگر همنشین شیرین می‌شود و او را دلتنگ می‌کند. پس به سوی محل اقامت خسرو رهسپار می‌شود و به کمک شاپور، دور از چشم شاه، در جایگاهی پنهان می‌شود. سحرگاهان، خسرو مجلس بزمی ‌ترتیب می‌دهد. شیرین نیز در گوشه‌ای از مجلس پنهان می‌شود. در این بزم نیک از زبان شیرین غزل می‌گوید و باربد از زبان خسرو. پس از چندی غزل گفتن، شیرین صبر از کف می‌دهد و از خیمه‌ی خود بیرون می‌آید. خسرو که معشوق را در کنار خود می‌یابد به خواست شیرین گردن می‌نهد و بزرگانی را به خواستگاری او می‌فرستد و او را با تجملاتی شاهانه به دربار خود می‌آورد. خسرو پس از کام یافتن از شیرین، حکومت ارمن را به شاپور می‌بخشد. خسرو نصیحت شیرین را مبنی بر برقراری عدالت و دانش آموزی با گوش جان می‌شنود و عمل می‌کند. در راه آموختن علم، مناظره ای طولانی میان او و بزرگ امید روی می‌دهد و در آن سؤالاتی درباره‌ی چگونگی افلاک و مبدأ و معاد و بسیاری مسائل دیگر می‌پرسد. پس از چندی، با وجود آنکه خسرو از بد ذاتی پسرش شیرویه آگاه است، به سفارش بزرگ امید، او را بر تخت می‌نشاند و خود رخت اقامت در آتشخانه می‌افکند. شیرویه با به دست گرفتن قدرت، پدر را محبوس کرد و تنها شیرین اجازه‌ی رفت و آمد نزد او را داشت اما وجود شیرین حتی در بند نیز برای خسرو دلپذیر و جان بخش بود. یک شب که خسرو در کنار شیرین آرمیده بود، فرد ناشناسی به بالین او آمد و با دشنه‌ای جگرگاهش را درید. حتی در کشاکش مرگ نیز راضی نشد موجب آزار شیرین شود و بی صدا جان داد. شیرین به واسطه‌ی خون آلود بودن بستر از خواب ناز بیدار شد و معشوقش را بی‌جان یافت و ناله سر داد. در میانه‌ی ناله و زاری شیرین بر مرگ همسر، شیرویه برای او پیغام خواستگاری فرستاد. شیرین نیز دم فرو بست و سخن نگفت. صبحگاهان، که خسرو را به دخمه بردند، شیرین نیز با عظمتی شاهانه قدم در دخمه نهاد و در تنهایی‌اش با او دشنه ای بر تن خود زد و در کنار خسرو جان داد. بزرگان کشور نیز که این حال را دیدند، خسرو و شیرین را در آن دخمه دفن کردند.

    سوالات متداول (FAQ)

    Q1: آیا می‌توان فقط در بین بختیاری‌ها جستجو کرد؟

    A1: بله، این گزینه فعال است.

    Q2: آیا امکان آشنایی برای ازدواج دائم و موقت وجود دارد؟

    A2: بله، هر دو نوع پشتیبانی می‌شود.

    در بام ایران، شریک زندگی خود را پیدا کنید — همین حالا ثبت‌نام کنید

  • همسریابی در ارومیه | ازدواج در سرزمین دریاچه و اقوام متنوع

    همسریابی در ارومیه | ازدواج در سرزمین دریاچه و اقوام متنوع

    ارومیه شهری است که در قلب آذربایجان غربی و میان کوه‌ها و دشت‌های سرسبز، فرهنگ‌های گوناگون را در کنار هم جای داده است. آذری‌ها، کردها، آشوری‌ها و ارمنی‌ها در این شهر قرن‌ها در آرامش زندگی کرده‌اند و این تنوع فرهنگی به مراسم و شیوه برگزاری ازدواج‌ها رنگ و نقش ویژه‌ای بخشیده است. همسریابی در ارومیه، چه آنلاین و چه حضوری، به‌‌دلیل همین تنوع، تجربه‌ای منحصربه‌فرد و ارزشمند است.

    چرا همسریابی آنلاین در ارومیه مهم است

    • چندقومیتی بودن: امکان آشنایی هدفمند بر اساس زبان، فرهنگ و سبک زندگی.
    • پراکندگی جغرافیایی: گستره استان و فاصله شهرها و روستاهای اطراف باعث می‌شود روش‌های سنتی محدود باشند.
    • نسل جوان تحصیل‌کرده: دانشگاه‌ها و مراکز آموزش عالی در ارومیه جوانان بسیاری را جذب کرده‌اند.

    آداب و رسوم ازدواج در ارومیه

    در مراسم ازدواج آذری‌ها، موسیقی عاشیقی، لباس‌های رنگارنگ و سفره عقد با نمادهای خاص دیده می‌شود. بین کردهای منطقه، رقص و دستمال‌بازی جزء جدانشدنی جشن‌هاست. آشوری‌ها نیز مراسم کلیسایی باشکوهی برگزار می‌کنند. غذای جشن‌ها معمولاً شامل آش دوغ، کباب ترکی یا چلوگوشت آذری است.

    ویژگی‌های اختصاصی سایت ماه عسل برای ساکنان ارومیه

    • فیلتر جستجو بر اساس قوم، زبان و محله
    • امکان افزودن ترجمه پروفایل (آذری/کردی)
    • پیشنهاد مکان‌های امن برای دیدار حضوری (پارک‌ها و رستوران‌های محبوب محلی)
    • تایید هویت دقیق جهت ایجاد اعتماد میان خانواده‌ها
    عکس دختر ارومیه ای 
همسریابی ارومیه

    روزی روزگاری در روستایی سبز و آرام که دامنه‌اش به کوه‌های مه‌گرفته ختم می‌شد، دختری به‌غایت زیبا زندگی می‌کرد؛ همان که همه در روستا او را «غزال» صدا می‌زدند. چشمانش سیاه و درخشان بود، درست مثل شبنم جمعِ صبحگاهی که روی مردمک آهوی وحشی نشسته باشد. پوستش روشن و گونه‌هایش همیشه گلگون، مثل اینکه یک تکه از بهار در صورتش جا خوش کرده باشد.

    در همان حوالی، پسری چوپان به نام عزیز زندگی می‌کرد. عزیز از همان کودکی غزال را می‌شناخت. با هم کنار جوی آب بازی کرده بودند، با هم در جشن نوروز سبزه گره زده بودند، و بارها با هم از تپه‌های بالای روستا سرازیر شده بودند. ولی چیزی که غزال نمی‌دانست این بود که عزیز از سال‌ها پیش، بی‌آنکه بگوید، عاشقش شده.

    یک روز بهاری، وقتی شکوفه‌های سیب تمام باغ‌ها را پر کرده بودند، عزیز گلهٔ گوسفند را به دشت برده بود. غزال هم برای چیدن گل‌های وحشی آمده بود. باد ملایمی موهای بلند غزال را روی شانه‌اش می‌رقصاند. عزیز بی‌اختیار نفَسش را حبس کرد و زیر لب بیتی خواند که مدت‌ها در دلش مانده بود:

    «غزال من، ای بهار من، دل از کفم برده‌ای…»

    غزال خندید، اما خنده‌اش همراه با یک شرم دخترانه بود. نگاهش را دزدید و مشغول گل‌چیدن شد، اما عزیز همان جا فهمید که این عشق یک‌طرفه نیست.

    از آن روز به بعد، دیدارهای پنهانی‌شان شروع شد. کنار چشمه، لابه‌لای مزرعهٔ گندم، یا حتی در ازدحام جشن‌های محلی، با اشارهٔ چشم و نیم‌لبخندی کوتاه، حرف‌های زیادی را بی‌کلام می‌گفتند. عزیز نامه‌هایی ساده و بی‌تکلف می‌نوشت؛ گاهی فقط یک بیت عاشقانه، گاهی یک برگ گل خشک‌شده. این نامه‌ها را یکی از بچه‌های بازیگوش روستا در لابه‌لای سبد یا خورجین غزال می‌گذاشت.

    اما همه‌چیز آن‌قدرها هم آرام باقی نماند. پدر غزال، مشهدی‌قربان، مردی مغرور و سخت‌گیر بود. او نه دلش برای داستان‌های عاشقانه می‌سوخت و نه اعتقادی به وصلت با یک چوپان فقیر داشت. از طرف دیگر، خان روستا ــ پیرمردی ثروتمند اما پرچشم‌وهم‌چشم ــ به طمع جمال غزال افتاد و به پدر دختر پیغام داد. مشهدی‌قربان که دارایی خان را می‌خواست، جواب مثبت داد، بی‌آنکه حتی نظر دخترش را بپرسد.

    وقتی این خبر به گوش عزیز رسید، گویی زمین زیر پایش خالی شد. با امید آخرین شانس، به خانهٔ پدر غزال رفت و رسمی خواستگاری کرد، ولی مشهدی‌قربان با بی‌اعتنایی گفت: «پسرجان، عشق شکم رو سیر نمی‌کنه.» تحقیرش کردند و در را بستند.

    عزیز از پا ننشست. روزها کارگری کرد، زمین اجاره کرد، شب‌ها حتی چوپانی گله‌های دیگران را به عهده گرفت. غزال در این مدت زیر فشار حرف و زور خانه، بیشتر بی‌جان و غمگین شد. با این حال، هر بار که فرصتی می‌یافتند، در همان نقطهٔ کنار چشمه همدیگر را می‌دیدند. غزال قسم خورده بود که اگر با عزیز وصلت نشود، تا آخر عمر تنها خواهد ماند.

    شب پیش از عروسیِ اجباری، عزیز بی‌صدا به باغ خانهٔ مشهدی‌قربان رفت. غزال از پنجره پایین آمد، با چادری که به دورش پیچیده بود. کنار چشمه نشستند. غزال گفت: «عزیز… اگر قرار باشد زندگی‌ام با دیگری باشد، من آن زندگی را نمی‌خواهم.» عزیز که دستان سردِ او را در دست داشت، گفت: «به خدا قسم، من هم بی‌تو حتی یک روز نمی‌خواهم بمانم.»

    آن شب پیمانی بستند که فردا، پیش از طلوع خورشید، از روستا فرار کنند و پنهانی به شهر دیگری بروند.

    صبح که هوا هنوز نم‌نم مه داشت، با قدم‌هایی تند از روستا دور شدند. از دور، صدای فریاد و همهمه می‌آمد. غلامان خان ردشان را زده بودند. عزیز و غزال می‌دویدند، ولی راه به جایی نبود، تا اینکه خود را بر لبهٔ پرتگاهی یافتند.

    غزال نفس‌زنان گفت: «عزیز، من ترجیح می‌دهم در آغوش تو بمیرم تا در خانهٔ دیگری زندگی کنم.» عزیز هم که چشم‌هایش پر از اشک و آتش بود، گفت: «هر جا تو باشی، همان‌جا زندگی من است، حتی اگر ته این دره باشد.»

    دست در دست هم، نگاهی کوتاه به صورت هم انداختند، و پیش از رسیدن تعقیب‌کنندگان، خود را به دره سپردند.

    از آن روز، مردم به آن تنگه گفتند «درهٔ عزیز و غزال». شب‌های مهتاب، عاشقان جوان آنجا شمع روشن می‌کنند و قصه‌شان را زمزمه می‌کنند. عاشیق‌ها هم در طول سال در مجالس، آوازِ حزین «عزیز و غزال» را می‌خوانند، تا یادشان همیشه زنده بماند؛ داستان عشقی که به جای پایان خوش، جاودانگی را انتخاب کرد.
    روایت «عزیز و غزال» برخلاف رمان‌ها و داستان‌های ادبیات معاصر، صاحبِ نویسنده‌ای شناخته‌شده و واحد نیست. خاستگاه آن به ادبیات شفاهی و سنت‌های عاشیقی در نواحی آذربایجان ایران و قفقاز بازمی‌گردد و حتی در برخی مناطق کردستان و ارمنستان نیز روایت‌هایی مشابه آن دیده می‌شود.

    این داستان در زمرهٔ عاشقانه‌های منظوم و محلی قرار می‌گیرد که بیشتر در قالب «داستان عاشیقی» اجرا می‌شده است؛ روایتی که یک نقال و نوازندهٔ محلی ــ موسوم به عاشیق ــ با همراهی نوای ساز قاپیوز (ساز زهی مشابه باغلاما یا تار آذری) در مجالس شبانه، مراسم عروسی و محافل روستایی برای حاضران نقل می‌کرده است. هر عاشیق بنا بر ذوق و سلیقهٔ خود، گاه بخش‌هایی از ماجرا را حذف، اضافه یا دگرگون می‌ساخت، ازاین‌رو متن ثابتی نداشت و سینه‌به‌سینه و نسل‌به‌نسل منتقل می‌شد.

    به گفتهٔ برخی پژوهشگران از جمله صمد بهرنگی و آینه‌لو، نخستین نسخه‌های مکتوب این داستان اوایل قرن بیستم میلادی توسط محققان آذربایجانی گردآوری شد، اما ریشه‌های ماجرا بسیار کهن‌تر است و بنا بر شواهد، احتمالاً قدمتی چندصدساله دارد.

    اکنون، شعری روایی و بلند در ستایش این منظومه، به شیوه و لحن عاشیق‌های کهن، با آهنگی تکرارشونده و تصویرسازی‌های پیاپی، می‌تواند جان‌مایهٔ داستان را همان‌گونه که روزگاری با نوای قاپیوز در حافظهٔ جمعی ماندگار شد، بازآفرینی کند.
    شعر روایی “عزیز و غزال”
    ای بادِ سحَر، خبر ببر سوی آن کوهستان،

    که دو دل سپرده، نشسته‌اند در امتحان.

    غزال، چشمش دو دانه‌ی مشکیِ آهوان،

    عزیز، مردی که دل دارد به وسعتِ دشت و باران.

    از کودکی نشسته بودند زیر سایه‌ی بید،

    دست در آب زده، خنده به کارِ بازی‌های کودکانه.

    اما عشق، آرام و بی‌صدا،

    چون رودِ کوچک پایِ تپه، بزرگ شد، جوش گرفت، طوفان شد.

    روزی بهار آمد، شکوفه‌ها باز شدند،

    عزیز بیتش را خواند، و دل غزال لرزید،

    نه از سرمای کوه،

    از گرمای نگاهی که سال‌ها خاموش مانده بود.

    اما تقدیر، همیشه ساز عاشق را نمی‌نوازد،

    خانْ زور آورد، پدرْ گوش بست،

    و دلِ دختر فرو ماند میان دو سنگِ نامهربان.

    عزیز به زمین چنگ زد، کار کرد، خون ریزان،

    تا نانش بوی عشق دهد، نه خفت.

    اما زمان اندک بود،

    و فردا، فردای وصال او نبود.

    شبِ آخر، ماه زیر ابر،

    عزیز به باغ آمد،

    غزال از پنجره به زمین آمد،

    جای اشک، نگاه، جای کلام، سکوت.

    پیمان بستند: سپیده‌دم، فرار کنیم؛

    نه به سوی خوشی،

    بلکه به سوی آزادی.

    صبح، مه دره را پیچیده بود،

    پشت سر، فریاد و پایِ دوان غلامان،

    پیش رو، پرتگاه، و هوای بی‌انتها.

    غزال گفت: «عزیز، خانه‌ام دستان توست.»

    عزیز گفت: «دنیا بی‌چشمان تو خاموش است.»

    دست در دست،

    مثل دو پرِ یک پرنده،

    خود را به آغوشِ باد دادند.

    باد قصه را گرفت، به گندمزار گفت،

    گندمزار به دهانِ عاشیق سپرد،

    و از آن روز، هر شبِ مهتاب،

    دره می‌خواند: عزیز… غزال… عزیز… غزال…

    همین حالا ثبت‌نام کنید و در میان تنوع فرهنگی ارومیه، نیمه‌گمشده خود را پیدا کنید.

  • همسریابی در زاهدان | پیوند فرهنگ و مرزها در قلب بلوچستان

    همسریابی در زاهدان | پیوند فرهنگ و مرزها در قلب بلوچستان

    زاهدان، مرکز استان سیستان و بلوچستان، شهری است که در آن فرهنگ‌های مختلف و تاثیرات مرزی در زندگی روزمره نمایان است. مرزپذیری، آداب‌ و رسوم محلی قوی و جامعه‌ای جوان و پرانرژی، زاهدان را به صحنه‌ای منحصربه‌فرد برای همسریابی تبدیل کرده است.

    چرا همسریابی آنلاین در زاهدان حیاتی است

    • تنوع زبانی و فرهنگی: زبان‌ها و گویش‌های منطقه‌ای، از جمله بلوچی و فارسی محلی، هویت‌های گوناگونی را شکل داده‌اند.
    • نقش قبیله‌ای و خانوادگی: تصمیمات ازدواج اغلب شامل خانواده‌های بزرگ و مشورت طایفه‌ای است؛ یک پلتفرم امن می‌تواند فرایند را سازماندهی کند.
    • محدودیت‌های اجتماعی و جنسیتی: گزینه‌های آنلاین می‌توانند به‌صورت محافظت‌شده تعامل را برای گروه‌هایی که دسترسی آزاد کمتری دارند، فراهم کنند.

    آداب و رسوم ازدواج در زاهدان و بلوچستان

    مراسم بلوچی با موسیقی و رقص محلی، پوشش‌های سنتی و تعهدات گسترده خانوادگی همراه است. مراسم «حنا» با نقش‌های خاص و پوشش‌های محلی اجرا می‌شود و پذیرایی‌ها معمولا با غذاهای محلی مثل «کوبیده محلی» و خوراک‌های محلی گرم همراهند. هدایای سنتی و آداب میهمان‌نوازی در این منطقه اهمیت زیادی دارند.

    ویژگی‌های سایت ماه عسل برای زاهدانی‌ها

    • پشتیبانی از نمایش گویش و زبان محلی در پروفایل (بلوچی/فارسی) برای ایجاد ارتباط صادقانه‌تر
    • گزینه‌های حریم خصوصی قوی: نمایش حداقلی اطلاعات تا زمان اعتماد کامل
    • امکان اضافه کردن نماینده خانوادگی برای پیگیری رسمی مذاکرات
    • بخش آموزش: راهنمای فرهنگی برای آشنایی میان اقوام مختلف و نحوه برگزاری آداب به‌صورت محترمانه
    عکس دختر زاهدانی

    داستان ویس و رامین به نثر

     پادشاه میانسال «مَرو»  به « شهرو» ملکه ی زیبا و پری چهره « ماه آباد» یا همان مهاباد امروزی که سرزمین کردستان آریایی مادی ایران است، ابراز علاقه می نماید.  شهرو  به پادشاه مرو توضیح می دهد که متاهل و دارای یک فرزند پسر به نام  « ویرو » می باشد. اما ناگزیر می شود به دلیل داشتن روابط دوستانه با خاندان بزرگ و قدرتمند در شمال شرقی ایران قول بدهد که اگر روزی صاحب دختری شد او را به همسری پادشاه مرو در بیاورد. شهرو از این رو با این امر موافقت کرد زیرا هرگز نمی اندیشید که فرزند دیگری بدنیا بیاورد. اما از قضای روزگار چنین نشد و وی صاحب دختری شد.

    پس شهرو ملکه زیبای ایرانی نام دخترک را « ویس» گذاشت. وی بلافاصله ویس را به دایه ای سپرد تا او را به خوزان ببرند و با کودک دیگری که تحت آموزش بزرگان کشوری بود، دوره های علمی و مهم آن روزگار را ببیند. کودک دوم کسی نبود جز «رامین » برادر پادشاه مرو. هنگامی که این دو کودک بهترین دوران کودکی و جوانی را در کنار یکدیگر می گذارنند رامین به مرو فراخوانده می شود و ویس نیز به زادگاه خود .

    شهرو مادر ویس بدلیل آن که دختر زیبای خود را ( ویس ) در پی قولی که در گذشته ها داده بود به عقد پادشاه پای به سن گذاشته مرو در نیاورد، بهانه ازدواج با غیر خودی را مطرح نمود و می گوید که ویس با افراد غریبه ازدواج نمی کند. به همین روی بنای مراسم بزرگی را گذاشتند تا از پیگیری های پادشاه مرو رهایی پیدا کنند. در روز مراسم « زرد» برادر ناتنی پادشاه مرو برای تذکر درباره قول شهبانو شهرو وارد کاخ شاهنشاهی می شود ولی ویس که هرگز تمایل به چنین ازدواجی نداشت از درخواست پادشاه مرو و نماینده اش «زرد»  امتناع می کند. خبر نیز به گوش پادشاه مرو رسید و وی از این پیمان شکنی خشمگین شد. به همین روی به شاهان گرگان، داغستان، خوارزم، سغد، سند، هند، تبت و چین نامه نوشت و درخواست سپاهیان نظامی نمود تا با شهبانو مهابادی وارد نبرد شود . پس از خبر دار شدن شهرو شهبانوی ایرانی از این ماجرا، وی نیز از شاهان آذربایجان، ری ، گیلان ، خوزستان یا سوزیانا ، استخر و اسپهان یا اصفهان که همگی در غرب ایران بودند درخواست کمک نمود . پس از چندی هر دو لشگر در دشت «نهاوند» رویاروی یکدیگر قرار گرفتند. نبرد آغاز شد و پدر ویس ( همسر شهرو ) در این جنگ کشته شد.

     در فاصله نبرد رامین نیز در کنار سپاهیان شرق ایران قرار داشت و ویس نیز در سپاهیان غرب ایران شرکت نموده بود . در زمانی کوتاه آن دو چشم شان به یکدیگر افتاد و سالهای کودکی همچون پرده ای از دیدگانشان با زیبایی و خاطره گذشته عبور کرد. گویی گمشده سالهای خویش را یافته بودند. آری نقطه آغازین عشق ورجاوند ویس و رامین در دشت نهاوند رقم خورد.

     رامین پس از این دیدار به این اندیشه افتاد که برادر خویش ( پادشاه مرو ) را از فکر ازدواج با ویس منصرف کند ولی پادشاه مرو از قبول این درخواست امتناع نمود. پس از نبردی سخت پادشاه مرو با شهرو رو در رو می گردد و وی را از عذاب سخت پیمان شکنی در نزد اهورامزدا آگاه می نماید. شهرو در نهایت به درخواست پادشاه مرو تن داد و دروازه شهر را به روی پادشاه مرو گشود تا وارد شود و ویس را با خود ببرد.

     پس از بردن ویس به دربار پادشاه مرو در شهر جشن باشکوهی برگزار شد و مردم از اینکه شاه شهرشان ملکه خویش را برگزیده است خرسند شدند و شادمانی کردند ولی رامین از عشق ویس در اندوه و دلگیری تمام بیمار شد و سپس بستری شد. ویس نیز که هیچ علاقه ای به همسر جدید خود ( پادشاه مرو ) نداشت مرگ پدرش را بهانه نمود و از همبستر شدن با پادشاه مرو امتناع کرد.

     در این میان شخصیتی سرنوشت ساز وارد صحنه عاشقانه این دو جوان ایرانی می شود و زندگی جدیدی برای آنان و تاریخ ایران رقم می زند. وی دایه ی ویس و رامین در دوران کودکی است که پس از شنیدن خبر ازدواج پادشاه مرو با ویس خود را از خوزستان به مرو می رساند. سپس با نیرنگ هایی که اندیشه کرده بود، ملاقات ویس و رامین با یکدیگر را ترتیب می دهد و هر سه در یک ملاقات سرنوشت ساز به این نتیجه می رسند که ویس تنها و تنها به رامین می اندیشد و نمی تواند با پادشاه مرو زندگی کند ولی از طرف دیگر رامین احساس گناه بزرگی را در دل خود حس می کرد و آن خیانت به زن همسرداری است که زن برادرش نیز بوده است ولی به هر روی آنان نمی توانستد لحظه ای دوری از یکدیگر را تاب بیاورند. پس از ملاقات ویس و رامین به کمک دایه، آنها بهترین لحظات خود را در کنار یکدیگر سپری می کنند.

    پادشاه مرو که از جریانات اتفاق افتاده آگاهی نداشت، از برادرش «رامین» و همسرش « ویس» برای شرکت در یک مراسم شکار در غرب ایران دعوت می کند تا هم ویس بتواند با خانواده اش دیداری کند، هم مراسم نزدیکی بین دو خاندان شکل گیرد ولی نزدیکان پادشاه مرو از جریانات پیش آمده بین دایه و ویس و رامین خبرهایی را به شاه مرو می دهند. شاه مرو از خشم در خود می پیچد و آنان را تهدید به رسوایی می کند. حتی رامین را به مرگ تهدیدمی کند. آنگاه ویس لب به سخن می گشاید و عشق جاودانه خود را به رامین فریاد می زند و می گوید که در جهان هستی به هیچ کس بیش از رامین عشق و علاقه ندارم و یک لحظه بدون او نمی توانم زندگی کنم. از طرف دیگر برادر ویس « ویرو » با ویس سخن می گوید که وی از خاندان بزرگی است و این خیانت یک ننگ برای خانوداه ما می باشد و کوشش می کند تا ویس را  منصرف نماید ولی ویس تحت هیچ شرایطی با درخواست ویرو موافقت نمی کند و تنها راه نجات از این درگیری ها را فرار به شهری دیگر می بینند. ویس و رامین به ری می گریزند و محل زندگی خود را از همگان مخفی می کنند. روزی رامین نامه ای برای مادرش نوشت و از جریانات پیش آمده پرسش کرد ولی مادر محل زندگی آنان را به پادشاه مرو که پسر بزرگش بود، خبر میدهد. شاه با سپاهش وارد ری می شود و هر دو را به مرو باز می گرداند و با پای درمیانی بزرگان آنها را عفو می کند. پادشاه که از بی وفایی ویس به خود آگاه شده بود در هر زمانی که از کاخ دور می شد ویس را زندانی می کرد تا مبادا با رامین دیداری کند.

    پس از این وقایع آوازه عاشق شدن رامین و همسر شاه در مرو شنیده می شود و مردم از آن با خبر می شوند. رامین که استاد و نوازنده چنگ و سازهای ایرانی بود، روزی در ضیافتی بزرگ در دربار مشغول سرودن عشق خود به ویس می شود. خبر به برادرش شاه مرو می رسد و وی با خشم به نزد رامین می آید و او را تهدید می کند که اگر ساکت ننشیند و این چنین گستاخی کند، وی را خواهد کشت. درگیری بالا می گیرد و رامین به دفاع از خویش برمی خیزد و با میانجیگری اطرافیان و پشیمانی شاه مرو جریان خاتمه می یابد.

    مردان خردمند و بزرگان شهر مرو به رامین پند می دهند که بهتر است  شهر را ترک کنی و  خیانت به همسر برادر خود را پایان دهی وگرنه جنگی سخت بین شما درخواهد گرفت. با گفته های بزرگان مرو، رامین شهر را ترک می کند و راهی غرب ایران می شود و ناچار زندگی جدیدی را با دختری از خانواده بزرگان پارتی به نام «گل » آغاز می کند ولی یاد و خاطره ویس هرگز از اندیشه او پاک نمی شود. روزی که رامین، گل را به چهره ی ویس تشبیه می کند و به او از این شباهت ظاهری بین او و عاشق دیرینه اش ویس خبر می دهد، همسرش برآشفته می گردد و او را یک خیانت کار معرفی می کند و پس از مشاجراتی از یکدیگر جدا می شوند.

    رامین که اندیشه ی ویس را از یاد نبرده بود، مشغول نوشتن نامه ای برای ویس در مرو می شود. سپس مکاتبات طولانی و مخفیانه بین آن دو انجام می گیرد و بنا به درخواست ویس، رامین به مرو باز می گردد و هر دو با برداشتن مقداری طلا از خزانه شاهی فرار می کنند و راهی غرب ایران می شوند و پس از عبور از قزوین به دیلمان می رسند و آنجا مستقر می شوند.

     پادشاه مرو که خبر را می شنود سخت آشفته می شود و با سپاهیانش آن دو را جستجو می کند. شاه و یارانش شب هنگام در جاده ای استراحت می کنند ولی ناگهان گرازی بزرگ به اردوگاه آنان حمله می کند. پس از چندین ساعت درگیری میان شاه و یارانش با گراز، حیوان شکم شاه مرو را از بالا تا به پایین می دَرد و در نهایت پادشاه مرو آن شب کشته می شود.

     پس از شنیدن خبر مرگ شاه مرو، رامین به عنوان جانشین وی تاج سلطنت را بر سر می گذارد و زندگی رسمی خود را با معشوقه ی خود آغاز می کند تا روزی که ویس پس از سال ها به مرگ طبیعی می میرد. رامین که زندگی پر از رنجش را برای رسیدن به ویس سپری کرده بود با مرگ ویس کالبد او را در زیر زمینی قرار می دهد و پس از واگذاری تاج و تخت شاهی به اطرافیانش در مراسمی بزرگ به زیر زمین می رود و خود در کنار ویس با زندگی بدرود می گوید و با آغوش باز به مرگ درود
    می دهد و در کنار کالبد معشوقه ی دیرینه اش به خاک او و جسدش بوسه می زند و خودکشی می کند و چنین پایان یافت عشقی که پس از دو هزار سال همچنان آوازه اش در ایران و جهان شنیده می شود.

    سوالات متداول:

    آیا می‌توانم پروفایل را به زبان بلوچی بنویسم؟ بله؛ ما از نوشتار دو زبانه پشتیبانی می‌کنیم تا ارتباط محلی آسان‌تر شود.

    آیا امکان دعوت خانواده و مدیر محلی برای مشاهده پروفایل وجود دارد؟ بله؛ گزینه افزوده‌شده برای افزودن نماینده یا مشاور خانواده وجود دارد.

    امروز پروفایل خود را بسازید و از مشاوره رایگان محلی بهره‌مند شوید — دسترسی محدود رایگان برای ثبت‌نام‌های اولیه.

  • همسریابی در کرج | ازدواج در شهرک‌های پرجمعیت و حومه‌های پویا

    همسریابی در کرج | ازدواج در شهرک‌های پرجمعیت و حومه‌های پویا

    کرج به‌عنوان یکی از بزرگ‌ترین شهرهای اطراف تهران و مرکز استان البرز، با بافت متنوع شهری، حومه‌های فعال و جمعیت مهاجر گسترده، صحنه‌ای بسیار متفاوت برای همسریابی دارد. از محله‌های قدیمی تا برج‌های جدید، از بازارهای سنتی تا کافه‌های مدرن، کرج فضای متنوعی برای عاشق‌شدن فراهم کرده است.

    چرا همسریابی آنلاین در کرج ضروری است

    • تراکم جمعیت و تنوع فرهنگی: کرج محل سکونت افرادی از استان‌ها و شهرهای مختلف است؛ لذا نیاز به ابزار فیلتر قوی احساس می‌شود.
    • زمان‌های رفت‌وآمد طولانی به تهران: افراد زیادی به تهران رفت‌وآمد می‌کنند؛ بنابراین راه‌حل‌های آنلاین کارآمد ارزش بالا دارند.
    • جمعیت جوان و حرفه‌ای: کرج میزبان نیروی کار و خانواده‌هایی است که دنبال تعاملات سریع و مطمئن می‌گردند.

    ویژگی‌های سایت ماه عسل برای کرجی‌ها

    • فیلترهای جغرافیایی دقیق: محله، شهرک یا نزدیکی به مراکز حمل‌ونقل (مثل اتوبان سمت تهران)
    • گزینه «هم‌محله‌ای‌ها» برای کسانی که ترجیح می‌دهند شریک زندگی از همان منطقه باشد
    • بخش ویژه برای زوجینی که کارشان در تهران و زندگی‌شان در کرج است: راهنمای مدیریت روابط دورکاری/فاصله‌دار
    • امکان اتصال پروفایل به لینک رزومه یا شبکه‌های حرفه‌ای برای شفاف‌سازی وضعیت شغلی

    آداب و رسوم محلی مرتبط با ازدواج در کرج

    کرج شهری تازه‌نفس است و جشن‌ها ترکیبی از سنت و مدرن‌اند. از آداب خانوادگی مشابه شهرهای مرکزی ایران تا مراسم مختصر مدرن، طیف گسترده‌ای از برگزاری مراسم را خواهید دید. غذاهای محلی ممکن است ترکیبی از طعم‌های مختلف ایرانی باشد و انتخاب مکان جشن معمولا بین تالارهای مدرن یا باغ‌های کوچک صورت می‌گیرد.

    جوان کرجی در پارک مرکزی کرج دنبال همسر مناسب

    خسرو و شیرین معروفترین داستان عاشقانه ایرانی

    خسرو و شیرین دومین منظومه نظامی‌ و معروفترین اثر و به عقیده گروهی از سخن‌سنجان شاهکار اوست. در حقیقت نیز، نظامی‌ با سرودن این دومین کتاب (پس از مخزن الاسرار) راه خود را باز می‌یابد و طریقی تازه در سخنوری و بزم آرایی پیش می‌گیرد.

    این منظومه شش هزار و چند صد بیتی دارای بسیاری قطعات است که بی هیچ شبهه از آثار جاویدان زبان پارسی است و همان‌هاست که موجب شده است گروهی انبوه از شاعران به تقلیــد از آن روی آورند، گو این که هیچ یک از آنان، جز یکی دو تن، حتی به حریم نظامی ‌نیز نزدیک نشده اند و کار آن یکی دو تن نیز در برابر شهرت و عظمت اثر نظامی ‌رنگ باخته است.

    هرمز پادشاه ایران، صاحب پسری می‌‌شود و نام او را پرویز می‌نهد. پرویز در جوانی علی رغم دادگستری پدرمرتکب تجاوز به حقوق مردم می‌شود. او که با یاران خود برای تفرج به خارج از شهر رفته، شب هنگام در خانه ی یک روستایی بساط عیش و نوش برپا می‌کند و بانگ ساز و آوازشان در فضای ده طنین انداز می‌گردد. حتی غلام و اسب او نیز از این تعدی بی نصیب نمی‌مانند.

    هنگامی‌ که هرمز از این ماجرا آگاه می‌شود، بدون در نظر گرفتن رابطه‌ی پدر – فرزندی عدالت را اجرا می‌کند: اسب خسرو را می‌کشد؛ غلام او را به صاحب باغی که دارایی‌اش تجاوز شده بود، می‌بخشد و تخت خسرو نیز از آن صاحب خانه‌ی روستایی می‌شود. خسرو نیز با شفاعت پیران از سوی پدر، بخشیده می‌شود. پس از این ماجرا، خسرو، انوشیروان- نیای خود را- در خواب می‌بیند. انوشیروان به او مژده می‌دهد که چون در ازای اجرای عدالت از سوی پدر، خشمگین نشده و به منزله‌ی عذرخواهی نزد هرمز رفته، به جای آنچه از دست داده، موهبت‌هایی به دست خواهد آوردکه بسیار ارزشمندتر می‌باشند: دلارامی ‌زیبا، اسبی شبدیز نام، تختی با شکوه و نوازنده ای به نام باربد.


    مدتی از این جریان می‌گذرد تا اینکه ندیم خاص او – شاپور- به دنبال وصف شکوه و جمال ملکه‌ای که بر سرزمین ارّان حکومت می‌کند، سخن را به برادرزاده‌ی او، شیرین، می‌کشاند. سپس شروع به توصیف زیبایی‌های بی حد او می‌نماید، آنچنان که دل هر شنونده‌ای را اسیر این تصویر خیالی می‌کرد. حتی اسب این زیبارو نیز یگانه و بی همتاست. سخنان شاپور، پرنده‌ی عشق را در درون خسرو به تکاپو وامی‌دارد و خواهان این پری سیما می‌شود و شاپور را در طلب شیرین به ارّان می‌فرستد.

    هنگامی‌ که شاپور به زادگاه شیرین می‌رسد، در دیری اقامت می‌کند و به واسطه‌ی ساکنان آن دیر از آمدن شیرین و یارانش به دامنه‌ی کوهی در همان نزدیکی آگاه می‌شود. پس تصویری از خسرو می‌کشد و آن را بر درختی در آن حوالی می‌زند. شیرین را در حین عیش و نوش می‌بیند و دستور می‌دهد تا آن نقش را برای او بیاورند.

    شیرین آنچنان مجذوب این نقاشی می‌شود که خدمتکارانش از ترس گرفتار شدن او، آن تصویر را از بین می‌برند و نابودی آن را به دیوان نسبت می‌دهند و به بهانه ی اینکه آن بیشه، سرزمین پریان است، از آنجا رخت برمی‌بندند و به مکانی دیگر می‌روند اما در آنجا نیز شیرین دوباره تصویر خسرو را که شاپور نقاشی کرده بود، می‌بیند و از خود بیخود می‌شود. وقتی دستور آوردن آن تصویر را می‌دهد، یارانش آن را پنهان کرده و باز هم پریان را در این کار دخیل می‌دانند و رخت سفر می‌بندند.

    در اقامتگاه جدید، باز هم تصویر خسرو، شیرین را مجذوب خود می‌کند و این بار شیرین شخصاً به سوی نقش رفته و آن را برمی‌دارد و چنان شیفته‌ی خسرو می‌شود که برای به دست آوردن ردّ و نشانی از او، از هر رهگذری سراغ او را می‌گیرد؛ اما هیچ نمی‌یابد.

    در این هنگام شاپور که در کسوت مغان رفته از آنجا می‌گذرد. شیرین او را می‌خواند تا مگر نشانی از نام و جایگاه آن تصویر به او بگوید. شاپور هم در خلوتی که با شیرین داشت پرده از این راز برمی‌گشاید و نام و نشان خسرو و داستان دلدادگی او به شیرین را بیان می‌کند و همان گونه که با سخن افسونگر خود، خسرو را در دام عشق شیرین گرفتار کرده، مرغ دل شیرین را هم به سوی خسرو به پرواز درمی‌آورد. شیرین که در اندیشه ی رفتن به مدائن است، انگشتری را به عنوان نشان از شاپور می‌گیرد تا بدان وسیله به حرمسرای خسرو راه یابد. شیرین که دیگر در عشق روی دلداده‌ی نادیده گرفتار شده بود، سحرگاهان بر شبدیز می‌نشیند و به سوی مدائن می‌تازد.

    از سوی دیگر خسرو که مورد خشم پدر قرار گرفته به نصیحت بزرگ امید، قصد ترک مدائن می‌کند. قبل از سفر به اهل حرمسرای خود سفارش می‌کند که اگر شیرین به مدائن آمد، در حق او نهایت خدمت و مهمان نوازی را رعایت کنند و خود با جمعی از غلامانش راه ارّان را در پیش می‌گیرد.
    در بین راه که شیرین خسته از رنج سفر در چشمه‌ای تن خود را می‌شوید، متوجه حضور خسرو می‌شود. هر دو که با یک نگاه به یکدیگر دل می‌بندند، به امید رسیدن به یاری زیباتر، از این عشق چشم می‌پوشند. خسرو به امید شاهزاده‌ای که در ارّان در انتظار اوست و شیرین به یاد صاحب تصویری که در کاخ خود روزگار را با عشق او می‌گذراند.

    شیرین پس از طی مسافت طولانی به مدائن رسید؛ اما اثری از خسرو نبود. کنیزان، او را در کاخ جای داده و آنچنان که خسرو سفارش کرده بود در پذیرایی از او می‌کوشیدند. شیرین که از رفتن خسرو به اران آگاه شد، بسیار حسرت خورد. رقیبان به واسطه‌ی حسادتی که نسبت به شیرین داشتند، او را در کوهستانی بد آب و هوا مسکن دادند و شیرین در این مدت تنها با غم عشق خسرو زندگی می‌کرد. از سوی دیگر تقدیر نیز خسرو را در کاخی مقیم کرده بود که روزگاری شیرین در آن می‌خرامید و صدای دل انگیزش در فضای آن می‌پیچید. اما دیگر نه از صدای گام‌های شیرین خبری بود و نه از نوای سحرانگیزش. شاپور خسرو را از رفتن شیرین به مدائن آگاه می‌کند و از شاه دستور می‌گیرد که به مدائن رفته و شیرین را با خود نزد خسرو بیاورد. شاپور این بار نیز به فرمان خسرو گردن می‌نهد و شیرین را در حالی که در آن کوهستان بد آب و هوا به سر می‌برد، نزد خسرو به اران آورد. هنوز شیرین به درگاه نرسیده که خبر مرگ هرمز کام او را تلخ می‌کند. به دنبال شنیدن این خبر، شاه جوان عزم مدائن می‌کند تا به جای پدر بر تخت سلطنت تکیه زند. دگر باره شیرین قدم در قصر می‌نهد به امید اینکه روی دلداده‌ی خود را ببیند؛ اما باز هم ناامید می‌شود.

    در حالی که خسرو در ایران به پادشاهی رسیده بود، بهرام چوبین علیه او قیام می‌کند و با تهمت پدرکشی، بزرگان قوم را نیز بر ضد خسرو تحریک می‌نماید. خسرو نیز که همه چیز را از دست رفته می‌یابد، جان خود را برداشته و به سوی موقان می‌گریزد. در میان همین گریزها و نابسامانی‌ها، روزی که با یاران خود به شکار رفته بود، ناگهان چشمش بر شیرین افتاد که او نیز به قصد شکار از کاخ بیرون آمده بود. دو دلداده پس از مدت‌ها دوری، سرانجام یکدیگر را دیدند در حالی که خسرو تاج و تخت شاهی را از دست داده بود. خسرو به دعوت شیرین قدم در کاخ مهین بانو گزارد. مهین بانو که از عشق این دو و سرگذشت شیرین با خوبرویان حرمسرایش آگاهی داشت، از شیرین خواست که تنها در مقابل عهد و کابین خود را در اختیار خسرو نهد و هرگز با او در خلوت سخن نگوید. شیرین نیز بر انجام این خواسته سوگند خورد.

    خسرو و شیرین بارها در بزم و شکار در کنار هم بودند؛ اما خسرو هیچ گاه نتوانست به کام خود برسد. سرانجام پس از اظهار نیازهای بسیار از سوی خسرو و ناز از سوی شیرین،‌خسرو دل از معشوقه‌ی خود برداشت و عزم روم کرد. در آنجا مریم، دختر پادشاه روم را به همسری برگزید و بعد از مدتی نیز با سپاهی از رومیان به ایران لشکر کشید و تاج و تخت سلطنت را بازپس گرفت. اما در عین داشتن همه‌ی نعمت‌های دنیایی، از دوری شیرین در غم و اندوه بود. شیرین نیز در فراق روی معشوق در تب و تاب و بیقراری بود.

    مهین بانو در بستر مرگ، برادرزاده ی خود را به صبر و شکیبایی وصیت می‌کند. تجربه به او نشان داده که غم و شادی در جهان ناپایدار است و به هیچ یک نباید دل بست؟؟؟

    پس از مرگ مهین بانو، شیرین بر تخت سلطنت نشست و عدل و داد را در سراسر ملک خود پراکند. اما همچنان از دوری خسرو، ناآرام بود. پادشاهی را به یکی از بزرگان درگاهش سپرد و به سوی مدائن رهسپار شد.

    در همان هنگام که روزگار نیک بختی خسرو در اوج بود، خبر مرگ بهرام چوبین را شنید. سه روز به رسم سوگواری، دست از طرب و نشاط برداشت و در روز چهارم به مجلس بزم نشست و به امید اینکه نواهای باربد، درد دوری شیرین را در وجودش درمان کند، او را طلب کرد. باربد نیز سی لحن خوش آواز را از میان لحن‌های خود انتخاب کرد و نواخت. خسرو نیز در ازای هر نوا، بخششی شاهانه نسبت به باربد روا داشت.
    آن شب پس از آن که خسرو به شبستان رفت، عشق شیرین در دلش تازه شده بود. با خواهش و التماس از مریم خواست تا شیرین را به حرمسرای خود آورد؛ اما با پاسخی درشت از سوی مریم مواجه شد. خسرو که دیگر نمی‌توانست عشق سرکش خود را مهار کند، ‌شاپور را به طلب شیرین فرستاد. اما شیرین با تندی شاپور را از درگاه خود به سوی خسرو روانه کرد.

    شیرین این بار نیز در همان کوهستان رخت اقامت افکند و غذایی جز شیر نمی‌خورد. از آنجا که آوردن شیر از چراگاهی دور، کار بسیار مشکلی بود، شاپور برای رفع این مشکل، فرهاد را به شیرین معرفی کرد.

    در روز ملاقات شیرین و فرهاد، فرهاد دل در گرو شیرین می‌بازد. این اولین دیدار آنچنان او را مدهوش می‌کند که ادراک از او رخت بر می‌بندد و دستورات شیرین را نمی‌فهمد. هنگامی‌ که از نزد او بیرون می‌آید، سخنان شیرین را از خدمتکارانش می‌پرسد و متوجه می‌شود باید جویی از سنگ، از چراگاه تا محل اقامت شیرین بنا کند. فرهاد آنچنان با عشق و علاقه تیشه بر کوه می‌زد که در مدت یک ماه، جویی در دل سنگ خارا ایجاد کرد و در انتهای آن حوضی ساخت. شیرین به عنوان دستمزد، گوشواره ی خود را به فرهاد داد اما فرهاد با احترام فراوان گوشواره را نثار خود شیرین کرد و روی به صحرا نهاد این عشق روزگار فرهاد را آنچنان پر تب و تاب و بیقرار ساخت که داستان آن بر سر زبان‌ها افتاد و خسرو نیز از این دلدادگی آگاه شد.

    فرهاد را به نزد خود خواند و در مناظره ای که با او داشت، فهمید توان برابری با عشق او را نسبت به شیرین ندارد. پس تصمیم گرفت به گونه ای دیگر او را از سر راه خود بردارد. خسرو، فرهاد را به کندن کوهی از سنگ می‌فرستد و قول می‌دهد اگر این کار را انجام دهد، شیرین و عشق او را فراموش کند.

    فرهاد نیز بی درنگ به پای آن کوه می‌رود. نخست بر آن نقش شیرین و شاه و شبدیز را حک کرد و سپس به کندن کوه با یاد دلارام خود پرداخت. آنچنان که حدیث کوه کندن او در جهان آوازه یافت. روزی شیرین سوار بر اسب به دیدار فرهاد رفت و جامی ‌شیر برای او برد. در بازگشت اسبش در میان کوه فرو ماند و بیم سقوط بود. اما فرهاد اسب و سوار آن را بر گردن نهاد و به قصر برد. خبر رفتن شیرین نزد فرهاد و تأثیر این دیدار در قدرت او برای کندن سنگ خارا به گوش خسرو می‌رسد. او که دیگر شیرین را، از دست رفته می‌بیند، به دنبال چاره است. به راهنمایی پیران خردمند قاصدی نزد فرهاد می‌فرستد تا خبر مرگ شیرین را به او بدهند مگر در کاری که در پیش گرفته سست شود.

    هنگامی ‌که پیک خسرو، خبر مرگ شیرین را به فرهاد می‌رساند، او تیشه را بر زمین می‌زند و خود نیز بر خاک می‌افتد. شیرین از مرگ او، داغدار می‌شود و دستور می‌دهد تا بر مزار او گنبدی بسازند. خسرو نامه‌ی تعزیتی طنزگونه برای شیرین می‌فرستد و او را به ترک غم و اندوه می‌خواند. پس از گذشت ایامی ‌از این واقعه، مریم نیز می‌میرد و شیرین در جواب نامه‌ی خسرو، نامه ای به او می‌نویسد و به یادش می‌آورد که از دست دادن زیبارویی برای او اهمیتی ندارد زیرا هر گاه بخواهد، نازنینان بسیاری در خدمتگزاری او حاضرند. خسرو پس از خواندن نامه به فراست در می‌یابد که جواب آنچنان سخنانی، این نامه است. بعد از آن برای به دست آوردن شیرین تلاش‌های بسیاری نمود اما همچنان بی‌نتیجه بود و شیرین مانند رؤیایی، دور از دسترس. خسرو که از جانب شیرین، ناامید شده بود به دنبال زنی شکرنام که توصیف زیبایی‌اش را شنیده بود به اصفهان رفت. اما حتی وصال شکر نیز نتوانست آتش عشق شیرین را در وجود او خاموش کند.

    خسرو که می‌دانست شاپور تنها مونس شب‌های تنهایی شیرین بود، او را به درگاه احضار کرد تا مگر شیرین برای فرار از تنهایی به خسرو پناه آورد. شیرین نیز در این تنهایی‌ها روزگار را با گریه و زاری و گله و شکایت به سر برد. روزی خسرو به بهانه‌ی شکار به حوالی قصر شیرین رفت. شیرین که از آمدن خسرو آگاه شده بود، کنیزی را به استقبال خسرو فرستاد و او را در بیرون قصر، منزل داد. سپس خود به نزد شاه رفت. شاه نیز که از نحوه‌ی پذیرایی میزبان ناراضی بود، با وی به عتاب سخن گفت و شکایت‌ها نمود و اظهار نیازها کرد اما شیرین همچنان خود را از او دور نگه می‌دارد و تأکید می‌کند تنها مطابق رسم و آیین خسرو می‌تواند به عشق او دست یابد. پس از گفتگویی طولانی و بی‌نتیجه، خسرو مأیوس و سرخورده از قصر شیرین باز می‌گردد.

    با رفتن خسرو، تنهایی بار دیگر همنشین شیرین می‌شود و او را دلتنگ می‌کند. پس به سوی محل اقامت خسرو رهسپار می‌شود و به کمک شاپور، دور از چشم شاه، در جایگاهی پنهان می‌شود. سحرگاهان، خسرو مجلس بزمی ‌ترتیب می‌دهد. شیرین نیز در گوشه‌ای از مجلس پنهان می‌شود. در این بزم نیک از زبان شیرین غزل می‌گوید و باربد از زبان خسرو. پس از چندی غزل گفتن، شیرین صبر از کف می‌دهد و از خیمه‌ی خود بیرون می‌آید. خسرو که معشوق را در کنار خود می‌یابد به خواست شیرین گردن می‌نهد و بزرگانی را به خواستگاری او می‌فرستد و او را با تجملاتی شاهانه به دربار خود می‌آورد. خسرو پس از کام یافتن از شیرین، حکومت ارمن را به شاپور می‌بخشد.

    خسرو نصیحت شیرین را مبنی بر برقراری عدالت و دانش آموزی با گوش جان می‌شنود و عمل می‌کند. در راه آموختن علم، مناظره ای طولانی میان او و بزرگ امید روی می‌دهد و در آن سؤالاتی درباره‌ی چگونگی افلاک و مبدأ و معاد و بسیاری مسائل دیگر می‌پرسد. پس از چندی، با وجود آنکه خسرو از بد ذاتی پسرش شیرویه آگاه است، به سفارش بزرگ امید، او را بر تخت می‌نشاند و خود رخت اقامت در آتشخانه می‌افکند. شیرویه با به دست گرفتن قدرت، پدر را محبوس کرد و تنها شیرین اجازه‌ی رفت و آمد نزد او را داشت اما وجود شیرین حتی در بند نیز برای خسرو دلپذیر و جان بخش بود. یک شب که خسرو در کنار شیرین آرمیده بود، فرد ناشناسی به بالین او آمد و با دشنه‌ای جگرگاهش را درید.

    حتی در کشاکش مرگ نیز راضی نشد موجب آزار شیرین شود و بی صدا جان داد. شیرین به واسطه‌ی خون آلود بودن بستر از خواب ناز بیدار شد و معشوقش را بی‌جان یافت و ناله سر داد. در میانه‌ی ناله و زاری شیرین بر مرگ همسر، شیرویه برای او پیغام خواستگاری فرستاد. شیرین نیز دم فرو بست و سخن نگفت. صبحگاهان، که خسرو را به دخمه بردند، شیرین نیز با عظمتی شاهانه قدم در دخمه نهاد و در تنهایی‌اش با او دشنه ای بر تن خود زد و در کنار خسرو جان داد. بزرگان کشور نیز که این حال را دیدند، خسرو و شیرین را در آن دخمه دفن کردند.

    سوالات متداول :


    آیا می‌توانم فقط در منطقه پل فردیس یا شهرک گلستان جستجو کنم؟ بله؛ فیلترهای محله‌ای ما این امکان را می‌دهند.

    چطور مطمئن شوم کسی که می‌گوید در کرج است واقعا ساکن همان منطقه است؟ تایید آدرس و عکس با بررسی تیم ما انجام می‌شود و گزینه ارسال اسناد محلی وجود دارد.

    به جمع کاربران کرج بپیوندید — پروفایل خود را بسازید و ۴۸ ساعت فرصت ویژه بررسی سریع هویت را دریافت کنید.

  • همسریابی در سمنان | ازدواج در شهر کویری

    همسریابی در سمنان | ازدواج در شهر کویری

    سمنان شهری است که رگ‌وجریانِ تاریخ و طبیعتِ کویری را با زندگی امروزی تلفیق کرده است. از باغ‌های تاریخی و بازارهای سنتی تا بلوارهای تازه‌سازی‌شده و مراکز دانشگاهی، سمنان ترکیب جذابی از سنت و نوگرایی است — و همین ترکیب، فضای همسریابی را منحصر به فرد می‌کند. در این صفحه تلاش شده تا راهنمای کامل، امن و محلی برای کسانی که در سمنان به دنبال شریک زندگی‌اند فراهم شود.

    چرا همسریابی آنلاین در سمنان اهمیت دارد

    • پراکندگی جمعیتی: سمنان علاوه بر مرکز شهری، شهرستان‌ها و روستاهای اطرافی دارد که تبادل اجتماعی بین آنها همیشه ساده نیست.
    • حضور دانشگاهی: دانشگاه‌ها و مراکز آموزش عالی جمعیت جوان و تحصیل‌کرده‌ای ایجاد کرده‌اند که دنبال گزینه‌های مدرن برای آشنایی‌اند.
    • مهاجرت‌های فصلی و اقتصادی: برخی از ساکنان برای کار به شهرهای دیگر می‌روند و نیاز دارند با ابزاری امن در زمان دوری ارتباط برقرار کنند.

    آداب و رسوم ازدواج در سمنان

    در سمنان رسم‌هایی همچون «حنا بندان» و مراسم‌های خانوادگی نزدیک به هم‌چنان پررنگ‌اند. غذاهای محلی مثل “شامی سمنانی” و شیرینی «قیشر» ممکن است در جشن‌ها دیده شود. مهمان‌نوازی و حضور گسترده اقوام در تصمیم‌گیری‌های خانوادگی همچنان مهم است؛ بنابراین پروفایل‌هایی که به‌درستی مشخصات خانوادگی و فرهنگی را نشان دهند، شانس بیشتری در جلب اعتماد دارند.

    ویژگی‌های تخصصی سایت همسریابی ماه عسل برای سمنانی‌ها

    • فیلتر بر اساس شهر (سمنان، شاهرود، دامغان و …)، تحصیلات و شغل
    • امکان نمایش اطلاعات سطحی برای حفظ حریم خصوصی و باز کردن جزئیات پس از اعتماد
    • تایید هویت با شماره تلفن و مدارک ساده، و گزینه مشاوره ازدواج محلی
    عکس دختر سمنانی

    در ادامه داستان لیلی و مجنون و همسریابی آن ها را بررسی می کنیم:

    عشق واژه ای آشنا برای همه موجودات زنده می باشد علاوه بر اینکه عشق در میان انسانها وجود دارد حتی حیوانات نیز معنی و مفهوم عشق را درک می کنند زندگی بدون عشق یک زندگی سرد و بی روح و کسل کننده است خداوند عشق را در نهاد همه موجودات قرار داده تا بتوانند به واسطه ی آن یک زندگی زیبا و دل انگیز را در این جهان بیکران تجربه کنند مانند عشق مادر به فرزند عشق ،عشق خواهر به خواهر و برادر عشق به خدا و عشق زن و شوهر به همدیگر.

    بررسی عشق اسطوره ای لیلی و مجنون

    گفتیم عشق همیشه در ذات انسان بوده و در واقع با آفرینش او عشق نیز همراهش زاده می شود و اختصاصی به زمان و مکان خاص ندارد اما عشق ها نیز دارای کمییت و کیفیت هستند یعنی عشق هایی هستند که موقتی بوده و ممکن است پس از یک دوره ی کوتاه برای مدتی یا همیشه از بین بروند ولی عشقهایی نیز هستند که تا آخر عمر ممکن است باقی بماند تا وقتی که دو عاشق به هم برسند و یا تا زمانیکه بهم نرسیده اند نیز ادامه یابد. در این مورد می توان به عشق لیلی و مجنون اشاره کرد که واقعا عشق اسطوره ای و بی مثال داشتند که از گذشته ی دور تا کنون زبان به زبان و نسل به نسل چرخیده و امروزه نیز کتابهای بسیاری در مورد آن نگاشته شده است در واقع می توان از عشق لیلی و مجنون به عنوان یک الگوی بی نظیر یاد کرد که شاید در تاریخ کمتر عشقی مانند آنها جاودانه بوده است.

    قصه ی لیلی و مجنون در ادبیات فارسی

    قصّه عاشقانه ی لیلی و مجنون از بهترین و تکرار نشدنی ترین منظومه غنایی در ادبیات فارسی محسوب می شود که از گذشته تاکنون جایگاه والایی در ادبیات فارسی داشته است چه فارسی زبانان و چه غیر فارسی زبانان در شعر ها و قصه هایشان به اهمیت و ارزش این اثر فاخر بارها و بارها اشاره کرده اند در ادبیات فارسی برای اولین بار نظامی گنجوی در کتاب لیلی و مجنون این داستان با ارزش را به صورت شعر نوشت. بعد از نظامی نویسندگان زیادی در میدان شعر و ادب توانستند چه به صورت نثر چه نظم آن را به رشته ی تحریر در آورند “عندلیب نور محمد” از قصه پردازان و شاعران ترکمن و به نام می باشد که با پیروی از مثنوی معنوی به نگارش لیلی و مجنون پرداخته است.

    روش عشق مجنون

    مجنون دیوانه وار عاشق لیلی بود و شب و روزش را با فکردن به لیلی سپری می کرد رفیقان نابخرد او که مفهوم عشق و عاشقی را نمی دانستند شروع به سرزنش مجنون می کردند می گفتند که برای چه آنقدر به لیلی علاقمند است در حالیکه لیلی آن چنان هم زیبا نیست و او را نکوهش می کردند که دخترانی زیباتر و خوشگلتر از لیلی در شهر است ولی تو چرا از میان این همه دختر لیلی را انتخاب کرده ای بهتر است که لیلی را فراموش کنی و دختر دیگری برای عاشق شدن انتخاب کنی ولی مجنون در جواب آنها این چنین می گفت :لیلی در نظر من آنقدر زیبا و دلفریب است که همتایی ندارد او مانند کوزه ی زیبا و فریبنده ی شراب است و من از این کوزه ی شراب فقط زیبایی نوش جان می کنم.

    من از چهره ی لیلی به لطف خدا شرابی می نوشم که مرا مست زیبایی لیلی می کند شما به ظاهر و قیافه ی بیرونی کوزه می نگرید در حالیکه برای من قیافه ی کوزه اهمیتی ندارد. کوزه در واقع چهره ی بیرونی است و زیاد اهمیتی ندارد آنچه که مهم است شراب درون کوزه است که مدهوش کننده می باشد. پروردگار از کوزه ی لیلی به شما سرکه ی بی ارزش داده در حالیکه به من شراب بخشیده است.چرا که شما عاشق نیستید و ارزش آن را نمیدانید ولی من عاشق لیلی هستم و او را هرگونه که هست می پسندم و دوستش دارم.

    ظاهر بینی

    شما ظاهر بین هستید و فقط صورت و ظاهر کوزه را مشاهد می کنید و شرابی که خالص است با چشمان آلوده ی شما قابل دیدن نیست خداوند از یک کوزه ممکن است به یکی عسل بدهد به یکی سم و به یکی شراب، این در واقع برداشتهای شماست که چه دیدگاهی در مورد آن داشته باشید مثلا دریا برای یک پرنده هیچ وقت خانه نمی شود چرا که پرنده شنا بلد نیست و در دریا غرق می شود ولی مرغابی که شناگر ماهری است دریا برای او یک خانه ی سرشار از نعمت است و هیچ وقت در آن غرق نمی شود.
    در چند صد قرن پیش مردم عربستان به صورت قبیله ای زندگی می کردند یکی از این قبایل هم قبیله ای به نام بنی عامر بود هر قبیله دارای حاکمی بود قبیله ی بنی عامر هم حاکمی داشت که در جوانمردی بی همتا و در هنرمندی در همه جا مشهور بود اما هیچ بچه ای نداشت همیشه به پیشگاه خداوند مهربان دعا می کرد و شب و روز با خدا راز و نیاز می کرد تا خداوند کریم به او پسری همانند مروارید درخشان بخشید پدرش اسم او را قیس نامید قیس پسری بسیار زیبا روی در میان دیگر قبایل بود قیس کم کم رشد کرد و بزرگ شد و پدرش او را برای فرا گرفتن علم و دانش راهی مکتب کرد در مکتب دختران و پسران خردسال برای درس خواندن با هم حضور می یافتند و از محبت و علم معلم خود بهره می جستند در مکتب میان دختران ، دختری بود:

    ﻣﺎه ﻋﺮﺑی ﺑﻪ رخ ﻧﻤﻮدن

    ﺗﺮک ﻋﺠﻤی ﺑﻪ دل رﺑﻮدن

    در ﻫﺮ دلی از ﻫﻮاش ﻣﻴلی

    ﮔﻴﺴﻮش ﭼﻮ ﻟﻴﻞ و ﻧﺎم ﻟﻴلی

    توجه قیس و همسریابی سمنان

    که قیس بیشتر از دیگران به او توجه می کرد چرا که قیس پس از آشنا شدن با آن دختر چنان واله و شیدای او شده بود که همه، بعد از آن قیس را دیوانه خطاب می کردند قیس همچون دیوانه ها هر روز دور کوه نجد را که قبیله ی لیلی در آنجا ساکن بودند را طواف می کرد. قیس و لیلی در راه مکتب با هم آشنا شده بودند و بعدها چنان عاشق هم شدند که قصه ی آنها در کتابها نوشته شد آنها ابتدا عشقشان را از همه مخفی کردند اما از آنجا که عشق هرگز نمی تواند در پستوی دل مخفی بماند لذا آن دو رازشان بر ملا شد و داستان عشقشان در همه جای این دنیای بیکران پراکنده شد.

    لیلی از یک خانواده ی پولدار و شناخته شده بود برای همین پدرش برای تنها دخترش آرزوها داشت و هرگز حاضر نبود دختر زیبا و یکی یک دانه اش را به هرکسی بدهد آنهم قیس ،پسری که هیچ چیز در دنیا نداشت و تنها داراییش یک دل عاشق و مهربان بود که آنهم با تمام وجودش در عشق لیلی گم شده بود.

    فاش شدن قصه ی عشق لیلی و مجنون

    قصه ی عشق لیلی و مجنون در همه جا فاش شده بود و همه ی قبایل از این راز خبر داشتند لذا مجنون از پدرش خواست به خواستگاری لیلی برود اما پدر لیلی به دلیل دشمنی که از قبل از قبیله ی قیس داشت به خواستگاری پدر قیس جواب رد داد و پدر قیس به پدر لیلی گفت:

    ﻣﻦ درﺧﺮم و ﺗﻮ درﻓﺮوشی

    ﺑﻔﺮوش ﻣﺘﺎع اﮔﺮ ﺑﻬﻮشی

    اما حال قیس بعد ازشنیدن خبر رد، روز به روز بدتر می شد و پدرش که این وضع قیس را می دید بسیار ناراحت می شد و شروع به پند و اندرز دادن به قیس می کرد و مجنون بعد از شنیدن پند و اندرزهای پدر:

    ﺗﺮﻛﺎﻧﻪ ز ﺧﺎﻧﻪ رﺧﺖ ﺑﺮﺑﺴﺖ

    در ﻛﻮچگه رﺣﻴﻞ ﺑﻨﺸﺴﺖ

    ﭼﻮن واﻣﻖ از آرزوس ﻋﺬرا

    ﮔﻪ ﻛﻮه ﮔﺮﻓﺖ و ﮔﺎه ﺻﺤﺮا
    ﺑﻪ اﺗﻔﺎق ﻳک ﺳﺮ

    ﻛﺰ ﻛﻌﺒﻪ ﮔﺸﺎده ﮔﺮدد

    اﻳﻦ در ﺣﺎﺟﺘﮕﻪ ﺟﻤﻠﻪ ﺟﻬﺎن اوﺳـﺖ

    ﻣﺤﺮاب زﻣﻴﻦ و آﺳﻤﺎن اوﺳﺖ

    مجنون که با شنیدن جواب رد از پدر لیلی مدام گریه و زاری میکرد اما از اقدامش دست بردار نبود ، اما قبیله ی لیلی هم بیکار نمی نشستند و او را آزار و اذیت می کردند و در آخر مجنون مجبور به فرار شد مجنون که درمانده شده بود شخصی به نام نوفل را برای بار چندم به خواستگاری لیلی فرستاد اما باز هم هیچ فایده ای نداشت و جواب آنها باز هم منفی بود .پدر مجنون وقتی که پسرش را در آن حال می دید بسیار غمگین و ناراحت می شد لذا تصمیم گرفت تا مجنون را به کعبه ببرد و به مجنون گفت که از درگاه خداوند طلب شفاعت و یاری کند و مجنون نیز اینگونه با خدای خود شروع به سخن گفتن کرد:

    ﻛﺰ ﻋﺸﻖ ﺑﻪ ﻏﺎﻳتی رﺳﺎﻧم

    ﻛﻮ ﻣﺎﻧﺪ اﮔﺮ ﭼﻪ ﻣﻦ ﻧﻤﺎﻧﻢ

    ﻳﺎرب ﺗﻮ ﻣﺮا ﺑﻪ روی ﻟﻴلی

    ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﺪه زﻳﺎده ﻣﻴلی

    از ﻋﻤﺮ ﻣﻦ آﻧﭽﻪ ﻫﺴﺖ ﺑﺮ ﺟﺎی

    ﺑﺴﺘﺎن و ﺑﻪ ﻋﻤﺮ ﻟﻴلی اﻓﺰای

    و در آخر وقتی پدر مجنون این سخنان را از پسرش شنید به شدت اندوهیگن شد و دیگر هیچ چیزی نگفت.

    بعد از مدتی بر خلاف میل لیلی او را به اجبار به عقد مردی از قبیله ی بنی اسد به نام “ابن سلام” در آوردند جشن بسیار مجلل و با شکوهی گرفتند و همه قبایل را به جشن دعوت کردند پدر لیلی که از این کارش خیلی خوشحال بود در بین مهمانان شروع به دادن سکه می کرد در اولین شب زفاف لیلی اولین سیلی خود را تقدیم شوهرش ابن سلام کرد.مجنون از شوهر کردن لیلی بی خبر بود اما دیگر برای او چه فرق می کرد چرا که او یک دیوانه ی واقعی شده و سر به کوه و بیابان نهاده بود روزی به او خبر دادند که :

    آن دوﺳﺖ ﻛﻪ دل ﺑﺪو ﺳﭙﺮدی

    ﺑﺮ دﺷﻤﻨﻴﺶ ﮔﻤﺎن ﻧﺒﺮدی

    دادﻧﺪ ﺑﻪ ﺷﻮﻫﺮی جوانش

    ﻛﺮدﻧﺪ ﻋﺮوس در زﻣﺎﻧﺶ

    ﻣﺠﻨﻮن با شنیدن این ماجرا:

    ﭼﻨﺪان ﺳﺮ ﺧﻮد ﺑﻜﻮﻓﺖ ﺑﺮ ﺳﻨﮓ

    ﻛﺰ ﺧﻮن ﻫﻤﻪ ﻛﻮه ﮔﺸﺖ ﮔﻞ رﻧﮓ

    اﻓﺘﺎد ﻣﻴﺎن ﺳﻨﮓ ﺧﺎره

    ﺟﺎن ﭘﺎره و ﺟﺎﻣﻪ ﭘﺎره ﭘﺎره

    مجنون بعد از شنیدن خبر ازدواج لیلی دیوانه تر از قبل شد حالا دیگر هیچ رمقی برایش نمانده پدرش برای تسلی دادن پیش او آمد تا شاید بتواند دل آشفته ی پسرش را کمی تسکین دهد و اینکار پدر کمی موثر واقع شد چرا که دل اندوهگین مجنون با سخنان پدر کمی آرام شد ولی از بخت بد مجنون پدرش که تنها حامی او بود برای همیشه مجنون را تنها گذاشت و به دیار حق شتافت حالا قیس علاوه بر درد عشق خود باید از دوری پدر نیز می نالید بعد از در گذشت پدر ، مادرش نیز او را تنها گذاشت حالا دیگر مجنون تنهای تنها بود و هیچ یار و یاوری نداشت غم از دست دادن پدر و مادر، مجنون را پریشانتر از قبل کرده بود سالها سپری می شد و مجنون در بیابان با حیوانات وحشی خو گرفته بود و هم سخن شده بود و قصه ی عشق خود را به آنها بازگو می کرد.
    لیلی از زندگی اجباریش با ابن سلام متنفر بود و روزها و شبهایش را با غم و ناراحتی به پایان می رساند تا اینکه شوهرش ابن سلام بر اثر یک بیماری فوت کرد و لیلی در غم از دست دادن شوهرش به عزا نشست .مجنون وقتی خبر فوت شوهر لیلی را شنید با عجله به نزد لیلی رفت شاید می خواست لیلی را هم در غم از دست دادن پدرش شریک کند.بالاخره بعد از مدتها این دو عاشق توانستند در کنار هم باشند و از عشق و علاقه ی هم بر خوردار شوند حالا لیلی که از زندگی اجباری با ابن سلام رهایی یافته به معشوق خود رسیده بود البته عشق این دو بسیار پاک و مطهر بود و جز دیدارهای حضوری چیزی دیگر بین آن دو نبود مجنون بدون اینکه این بار بخواهد به لیلی عشق دیرین خود برسد راهی دشت و کوه می شود.اما دریغ و حسرت که زمانی نگذشت که لیلی بیمارشد و در واپیسن لحظات زندگیش چنین گفت :
    ﮔﻮ ﻟﻴلی از اﻳﻦ ﺳﺮای دﻟﮕﻴﺮ

    آن ﻟﺤﻈﻪ ﻛﻪ می ﺑﺮﻳﺪ زﻧﺠﻴﺮ

    در ﻣﻬﺮ ﺗﻮ ﺗﻦ ﺑﻪ ﺧﺎک ﻣﻲ داد

    در ﻳﺎد ﺗﻮ ﺟﺎن ﺑﻪ ﭘﺎک می داد

    و همین که این سخن را گفت شمع زندگیش به یکباره خاموش شد و تنش به سردی گرایید و برای همیشه مجنون تنها را تنها گذاشت. بعد از دفن لیلی هیچ وقت جای آرامگاه لیلی را به مجنون نگفتند ولی مجنون همیشه از خداوند می خواست که هرچه زودتر او را به معشوقش برساند و گفت :” تا جاییکه بتوانم می گردم خاک و زمین را بو می کشم تا بوی لیلی را احساس کنم ” و آنطور که گفته بود عمل کرد آنقدر گشت تا آرامگاه معشوقه اش را پیدا کرد.

    مجنون به طرف آرامگاه لیلی رفت و این شعر را در وصفش سرود:

    ﺑﻴتی دو ﺳﻪ زار زار ﺑﺮﺧﻮاﻧﺪ

    اﺷکی دو ﺳﻪ ﺗﻠﺦ ﺗﻠﺦ ﺑﻔﺸﺎﻧﺪ

    ﭼﻮن ﺗﺮﺑﺖ دوﺳﺖ در ﺑﺮ آورد

    ای دوﺳﺖ ﺑﮕﻔﺖ و ﺟﺎن ﺑﺮ آورد

    ﭘﻬﻠﻮ ﮔﻪ دﺧﻤﻪ را ﮔﺸﺎدﻧﺪ

    در ﭘﻬﻠﻮی ﻟﻴﻠﻴﺶ ﻧﻬﺎدﻧﺪ

    ﺑﻮدﻧﺪ در اﻳﻦ ﺟﻬﺎن ﺑﻪ ﻳک ﻋﻬﺪ

    ﺧﻔﺘﻨﺪ در آن ﺟﻬﺎن ﺑﻪ ﻳک ﻣﻬﺪ

    مجنون بر سر آرامگاه لیلی ضجه ها زد و گریه و زاری ها کرد تا او هم به وصال محبوبش رسید وصیت کرده بود که در کنار عشقش به خاک سپرده شود و این دو معشوق بار دیگر در کنار هم آرام گرفتند.

    سوالات مربوط به همسریابی سمنان

    آیا می‌توان جستجو را فقط در شاهرود یا دامغان محدود کرد؟بله؛ فیلتر شهرها به شما این امکان را می‌دهد که تنها در محدوده موردنظر خود جستجو کنید.

    چگونه می‌توانم خانواده را هم وارد فرآیند آشنایی کنم؟ پروفایل‌های ما امکان افزودن نقش‌ها (نماینده‌ خانواده، مشاور) را دارد تا ارتباط رسمی‌تر و امن‌تر برقرار شود.

  • همسریابی در کهگیلویه و بویراحمد | ازدواج دائم و موقت در سرزمین آبشارها

    همسریابی در کهگیلویه و بویراحمد | ازدواج دائم و موقت در سرزمین آبشارها

    همسریابی در کهگیلویه و بویراحمد آغاز یک فصل تازه است در استانی کوهستانی و سرسبز که معروف به “سوییس ایران” است. مردم این استان، عمدتاً از قوم لر، به رسم و رسوم اصیل وفادار هستند و ازدواج را با شکوهی خاص برگزار می‌کنند.

    چرا همسریابی آنلاین در این استان اهمیت دارد

    • پراکندگی جمعیت: شهرهایی کوچک و روستاهای پراکنده که ارتباط سنتی را محدود می‌کنند.
    • پیوندهای قبیله‌ای: بسیاری از ازدواج‌ها بر اساس روابط فامیلی و طایفه‌ای شکل می‌گیرد، اما نسل جدید به تنوع روابط علاقه‌مند است.
    • فرصت تعامل فراتر از مرزهای محلی: پلتفرم آنلاین راهی است برای پیدا کردن افراد هم‌فکر حتی در شهرهای دورتر.

    رسم و رسوم ازدواج در کهگیلویه و بویراحمد

    در مراسم «چوپی» (رقص گروهی لری)، داماد و مهمانان با لباس محلی و موسیقی سرنا و دهل جوی شاد ایجاد می‌کنند. رسم «نان و نمک» در این منطقه به معنای پذیرش و مهمان‌نوازی ویژه برای خانواده عروس است. غذاهای عروسی اغلب شامل کباب بختیاری و آش کارده هستند.

    عکس دختر کهگیلویه و بویر احمدی

    ویژگی‌های سایت ماه عسل برای این استان

    • امکان جستجو بر اساس طایفه، شهر یا تحصیلات
    • امنیت بالا و تایید هویت واقعی
    • پشتیبانی ویژه برای مناطق کم‌دسترسی اینترنتی

    سوالات متداول

    ۱. آیا امکان فیلتر جستجو بر اساس طایفه وجود دارد؟ بله.

    ۲. آیا ازدواج موقت هم پشتیبانی می‌شود؟ بله.

    کهگیلویه و بویراحمد جایی است که عشق و سنت دست در دست هم می‌دهند. همین حالا در سایت ثبت‌نام کنید و شریک زندگی خود را پیدا کنید.

  • همسریابی در گلستان | ازدواج دائم و موقت در بهشت شمال

    همسریابی در گلستان | ازدواج دائم و موقت در بهشت شمال

    همسریابی در گلستان یعنی آغاز یک مسیر عاشقانه در میان جنگل‌های انبوه، دشت‌های سبز و ساحل خزر. تنوع قومی این استان ـ ترکمن‌ها، فارس‌ها، بلوچ‌ها و دیگران ـ فضایی غنی از آداب و رسوم ایجاد کرده است.

    چرا گلستان محیطی خاص برای همسریابی است

    • تنوع فرهنگی: آشنایی با اقوام مختلف و امکان انتخاب بر اساس سلیقه و سبک زندگی.
    • ارتباط شهر و روستا: بسیاری از خانواده‌ها هم ریشه روستایی دارند و هم حضور شهری.
    • گردشگری و مهاجرت: شهرهایی مانند گرگان و گنبد محل ارتباط افراد از مناطق مختلف‌اند.

    رسم و رسوم ازدواج در گلستان

    ازدواج ترکمن‌ها در گلستان بسیار دیدنی است. از پوشیدن لباس‌های سوزن‌دوزی شده و رنگی گرفته تا اسب‌سواری داماد. غذای مرسوم جشن‌ها «چکدرمه» (برنج و گوشت با ادویه خاص) است. مراسم معمولاً چند روز ادامه دارد و کل روستا یا محله در آن شرکت می‌کند.

    همسریابی گلستان 
عکس دختر گلستانی

    ویژگی‌های سایت ماه عسل برای کاربران گلستان

    • فیلتر جستجو بر اساس قوم، شهر یا حرفه
    • محیط امن و سریع برای گفت‌وگو و آشنایی
    • آموزش نکات ازدواج و ارتباط موفق در بلاگ سایت

    سوالات متداول

    ۱. آیا می‌توان بر اساس قوم سرچ کرد؟ بله.

    ۲. آیا اطلاعات خصوصی محفوظ می‌ماند؟ کاملاً.

    در گلستان، همسریابی فقط پیدا کردن یک نفر نیست، شروع یک داستان مشترک است. همین حالا ثبت‌نام کنید تا داستان شما آغاز شود.

  • همسریابی در هرمزگان | ازدواج دائم و موقت در بندرها و جزایر جنوب

    همسریابی در هرمزگان | ازدواج دائم و موقت در بندرها و جزایر جنوب

    همسریابی در هرمزگان تجربه‌ای بی‌همتاست؛ در سرزمینی که خورشید، دریا، فرهنگ بومی و مهمان‌نوازی جنوبی در هم تنیده شده‌اند. شهروندان هرمزگان از بندرعباس گرفته تا قشم و کیش، هویت خود را با پیوند خانواده معنا می‌بخشند. ازدواج در این استان نه فقط یک قرارداد اجتماعی، بلکه جشنواره‌ای از رنگ، موسیقی و طعم است.

    چرا همسریابی آنلاین در هرمزگان اهمیت دارد

    • پراکندگی جغرافیایی: هرمزگان ترکیبی از شهرها و جزایر است که رفت‌وآمد می‌تواند زمان‌بر باشد.
    • مهاجرپذیری: وجود مناطق آزاد و بنادر تجاری، جمعیت متنوعی از سراسر ایران و حتی کشورهای همسایه را جذب می‌کند.
    • تحول سبک زندگی: تغییر سبک کار و ساعات روزانه باعث شده روش‌های سنتی همسریابی کمتر جواب دهد.
    همسریابی هرمزگان
دختر هرمزگانی

    رسم و رسوم ازدواج در هرمزگان

    یکی از زیباترین بخش‌های ازدواج هرمزگان، پوشیدن لباس‌های محلی با نقش و نگارهای رنگی است. زنان اغلب پیراهن‌های گلدار و نقاب‌های پارچه‌ای به نام «برقع» می‌پوشند. مراسم «حنا بندان» در شب قبل از عروسی حال‌وهوای خاصی دارد و معمولاً با موسیقی شاد جنوبی همراه می‌شود. غذای عروسی اغلب شامل ماهی برشته، قلیه‌ماهی یا هواری است که نشان از ارتباط نزدیک مردم با دریا دارد.

    ویژگی‌های سایت ماه عسل برای همسریابی در هرمزگان

    • فیلتر جستجو بر اساس شهر، جزیره یا منطقه
    • تایید هویت و امنیت بالا در تمامی پیام‌ها و پروفایل‌ها
    • محیط کاربری دو زبانه (فارسی و در صورت نیاز عربی)

    سوالات متداول

    ۱. آیا می‌توان فقط در قشم یا کیش جستجو کرد؟ بله.

    ۲. آیا پروفایل‌ها واقعی هستند؟ صددرصد با بررسی تخصصی.

    اگر در هرمزگان زندگی می‌کنید یا قصد ازدواج با فردی از این استان را دارید، همین حالا عضو شوید و دنیای جدیدی از ارتباطات امن را تجربه کنید.

  • همسریابی همدان | ازدواج دائم و موقت در همدان

    همسریابی همدان | ازدواج دائم و موقت در همدان

    همسریابی در همدان تجربه‌ای است خاص در شهری که تاریخ و فرهنگ را با زندگی مدرن پیوند زده است. همدان به‌عنوان یکی از قدیمی‌ترین شهرهای ایران، مردمی با اصالت و مهمان‌نواز دارد که ارزش زیادی برای خانواده قائلند.

    چرا همسریابی همدان اهمیت دارد

    شهر همدان و شهرهای اطرافش مانند ملایر و نهاوند با جمعیت پرتحرک و فضای فرهنگی متنوع، نیاز به بستری امن برای آشنایی قبل از ازدواج دارند.

    رسم و رسوم ازدواج در همدان

    در همدان رسم «شیرینی‌خوران» قبل از عقد بسیار رایج است. سفره عقد معمولاً با نقل‌ و سکه و شیرینی‌های محلی مثل «نان چای» آراسته می‌شود.

    همسریابی همدان

    ویژگی‌های سایت ماه عسل برای کاربران همدان

    • طراحی کاربرپسند و با امکان جستجوی دقیق
    • تایید هویت برای جلوگیری از پروفایل‌های غیرواقعی
    • پشتیبانی ویژه کاربران استان همدان

    سوالات متداول

    ۱. آیا ثبت‌نام رایگان است؟ بله.

    ۲. آیا عکس پروفایل‌ها بررسی می‌شود؟ بله، برای امنیت بیشتر.

    همین حالا در همدان نیمه گمشده خود را پیدا کنید و آینده‌ای شاد بسازید.